Atyabi Weblog/وب نگاری اطیابی

این وب نگاری درمورد موضوعات گوناگون می باشد.

Atyabi Weblog/وب نگاری اطیابی

این وب نگاری درمورد موضوعات گوناگون می باشد.

رباعیات خیام

رباعیات حکیم عمر خیام نیشابوری

1

برخیــــــز  و بیا  بتا  بــــــــرای  دل  ما

حل کن به جمــــــال خویشتن  مشکل ما

یک کـــوزه شراب تا بھــــــم نوش کنیم

زان پیش که کـــــــوزه ها کنند از گل ما

2

چون عھـــــده نمی شود کسی فـــردا را

حالــــی خوش کن تو این  دل شیـــدا را

مـــی نوش بمــــاهتاب ای مـــاه که ماه

بسیار بتـــــــابد و نیـــــــابد مـــــــــا را

3

گر مـــــی نخوری طعنــه مزن مستانرا

بنیاد مکن  تـــــــو حیـــــــله و دستانرا

تو غـــره بدان مشو که مِی می نخوری

صد لقمه خوری که  می غلام ست آنرا

4

هر چنـــد که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو ســـرو بالاست مرا

معلــــــوم نشد که در طـــــربخانه خاک

نقـــــاش ازل  بھــــــر چه  آراست مرا

5

مائیم و می  و مطرب و این کنج خراب

جان ودل و جام وجامه در رهن شراب

فارغ ز امیــــــد رحمت و بیــــــم عذاب

آزاد ز خــــاک و بــــاد و از آتش و آب

6

آن قصــــر که جمشید در او جام گرفت

آهــــــو بچه کــــــرد وروبه آرام گرفت

بھــــــرام  که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بھـــــــرام گرفت

7

ابــــر آمد و باز بــر سر سبزه گریست

بــــــی باده ارغوان نمــــی باید زیست

این سبزه که امـــــروز تماشاگه ماست

تا سبــــــزه خاک مــــا تماشاگه کیست

8

امروز تـــــــرا دسترس فــــــردا نیست

واندیشه فــــــردات بجـــز سودا نیست

ضایع  مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمــــــر را بھــــا پیدا نیست

9

ای آمده از عالــــــــــم روحانـــــی تفت

حیران شده درپنج وچھاروشش وهفت

مــــی نوش ندانــــی ز کجـــــا آمده ای

خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت

10

ای چـــرخ فلک خرابی از کینه تست

بیـــــدادگــــری شیوه دیــــرینه تست

ای خاک اگـــــر سینه تو بشکافنـــــد

بس گوهـــر قیمتی که در سینه تست

11

ای دل چــو زمانه می کنــــــد غمناکت

ناگــــــه بــــــرود ز تن روان پـــــاکت

برسبزه نشین وخوش بزی روزی چند

زان پیش کــــــه سبزه بردمد از خاکت

12

این بحــــر وجود آمده بیرون ز نھفت

کس نیست که این گوهرتحقیق نسفت

هــــــر کس سخنی از سر سودا گفتند

ز آنروی که هست کس نمیــداند گفت

13

این کوزه چومن عاشق زاری بودست

در بنــــــد سر زلف نگـــاری بود ست

این دسته که بـــــــر گردن او می بینی

دستی است که برگردن یاری بود ست

14

این کــــوزه که آبخواره مزدوری است

از دیـــده شاهــــی و دل دستوری است

هر کاسه می که بر کف مخموری است

از عارض مستی و لب  مستوری است

15

این کھنـــه رباط را که عالـــم نام است

و آرامگـــــه ابلق صبــــح و شام است

بزمی است که وامانده صدجمشید است

قصریست که تکیه گاه صد بھرام است

16

این  یکد و سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب بجویبـــــار و چون باد بدشت

هرگـــــز غــــم دو روز مرا یاد نگشت

روزیکه  نیامدست و روزی که گذشت

17

بر چھــره گل  نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دلفروزخوش است

ازدی که گذشت هرچه گویی خوش نیست

خوش باش وزدی مگوکه امروزخوش است

18

پیش از من و تو لیل و نھاری بوده است

گـــــــردنده فلک نیز به کاری بوده است

هــــرجا که قدم نھــــی تو بر روی زمین

آن مــردمک چشم نگــــــاری بوده است

19

تا چند زنم بروی دریاها خشت

بیزار شدم ز بت پرستان کنشت

خیام که گفت دوزخی خواهد بود

که رفت بدوزخ و که آمد ز بھشت

20

ترکیب پیاله ای که درهم پیوست

بشکستن آن روا نمیدارد مست

چندین سر و پای نازنین از سر و دست

از مھر که پیوست و به کین که شکست

21

ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است

رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است

22

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و بجام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

23

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

24

چون چرخ بکام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

25

چون لاله بنوروز قدح گیر بدست

با لاله رخی اگر ترا فرصت هست

می نوش بخرمی که این چرخ کھن

ناگاه ترا چون خاک گرداند پست

26

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننھیم جام می از کف دست

در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست

27

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بھرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست

پندار که هرچه نیست در عالم هست

28

خاکی که بزیر پای هـر نادانی است

کف صنمی و چھره ی جانانی است

هر خشت که بر کنگره ایوانی است

انگشت وزیــر یا سر سلطانی است

29

دارنده چـــــو ترکیب طبـــایع آراست

از بھر چه او فکندش اندرکم وکاست

گر نیک آمد شکستن از بھر چه بود

ورنیک نیامد این صور عیب کراست

30

در پرده اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خورکه چنین فسانه هاکوته نیست

31

در خواب بدم مرا خردمندی گفت

کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چکنی که با اجل باشد جفت

می خور که بزیر خاک میباید خفت

32

در دایر های که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نھایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست

33

دریاب که از روح جــــدا خواهی رفت

در پـــــرده اسرار فنـــــا خواهی رفت

می نوش  ندانـــــی ز کجــــــا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

34

ساقی گل و سبزه بس طربناک شد ست

دریاب  که هفته دگـــــر خاک  شده ست

می نوش و گلـــی بچین که  تا درنگری

گل خاک شدست وسبزه خاشاک شدست

35

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت

با یک دوسه اهل ولعبتی حورسرشت

پیش آر قدح که باده نوشان  صبوح

آسوده ز مسجدند و فــــارغ ز کنشت

36

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است

ور بر تن تو عمر لباسی چست است

در خیمـــــه تن که سایبانی است ترا

هان تکیه مکن که چارمیخش سست است

37

گویند کسان بھشت با حور خوش است

من میگویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

38

گویند مرا  که  دوزخی  باشد  مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره  بدوزخ  باشند

فردا بینی بھشت همچون  کف دست

39

من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت

از اهل  بھشت  کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی  بر لب کشت

این هرسه مرا نقد وترا نسیه بھشت

40

مھتاب بنـــــــور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بھتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مھتاب بسی

اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت

41

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

گفتم به عروس دهرکابین تو چیست

گفتا دل خـــــــرم تـــو کابین منست

42

می لعل مذابست و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است

اشکی است که خون دل دروپنھان است

43

می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست

44

نیکی و بدی که در نھــــاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چــــرخ مکن حواله  کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

45

در هر دشتی که لاله زاری بوده ست

از سرخی خون شھریاری بوده ست

هــــــر شاخ بنفشه کز زمین میروید

خالی است که بررخ نگاری بوده ست

46

هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش ازمن و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کانھم رخ خوب نازنینی بوده است

47

هر سبزه که برکنار جوئی رسته است

گویی  ز لب  فرشته خویی رسته است

پا بـــــر سر سبزه  تا بخــــواری ننھی

کان سبزه زخاک لاله رویی رسته است

48

یک جرعه می زملک کاووس به است

از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحـــــرگاه زند

از طاعت زاهــــدان سالوس به است

49

چون عمربسررسد چه شیرین وچه تلخ

پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غُــــرّه آید از غُرّه به سَلخ

50

آنانکه محیط  فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

51

آن را که به صحرای علل تاخته اند

بـــی او همــــــه کارها بپرداخته اند

امروز بھـــــــانه ای در انداخته اند

فـــردا همه آن بود که در ساخته اند

52

آنھاکه کھن شدند و اینھا که نوند

هرکس بمرادخویش یک تک بدوند

این کھنه جھان بکس نماند باقـــی

رفتند و رویم و دیگر آیند و روند

53

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نھاد

بس داغ که او بـــــر دل غمناک نھاد

بسیارلب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبـــــل زمین و حقّـــه خاک نھاد

54

آرند یکــــی و دیگــــری بربایند

بر هیچ کسی راز همـــی نگشایند

ما را ز قضا جــز این قدر ننمایند

پیمانه عمـــر ما است می پیمایند

55

اجـــرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تــــــردد خــــــردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی

کانان که  مدبرند  سرگردانند

56

از آمدنم نبـــود گــــــردون را سود

وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بھر چه بود

57

از رنج  کشیدن آدمــی حــــــر گردد

قطره چو کشد حبس صدف دُر گردد

گـــر مال نماند ســــــر بماناد بجای

پیمانه چو شد تھـــــی دگر پر گردد

58

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد

در پای اجل بسی جگــــرها خون شد

کس نامدازآن جھان که پرسم از وی

کاحوال مسافران عالـــــم چون شد

59

افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بھار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد

60

ای بس که نباشیم وجھان خواهد بود

نی نام زما و نـــی نشان خواهد بود

ین پیش نبودیم و نبُــــد هیچ خلل

زین پس چونباشیم همان خواهد بود

61

این عقل که در ره سعادت پوید

روزی صد بار خود ترا می گوید

دریاب تو این یکدم وقتت که نی

آن تره که بدروند و دیگر روید

62

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

63

بر پشت من از زمانه تو میاید

وز من همه کار نانکو میاید

جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو

گفتا چکنم خانه فرو میاید

64

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده ست ترا

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

65

بر چشم تو عالم ارچه می آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بربای نصیب خویش کت بربایند

66

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد

چنداز پی هرزشت ونکوخواهی شد

گر چشمه زمزمی و گــــر آب حیات

آخر به دل خاک فــــرو خواهی شد

67

تا راه قلنــــــدری نپویــــــی نشود

رخساره بخون دل نشویــــی نشود

سوداچه پزی تاکه چودلسوختگان

آزاد به  ترک  خود نگویی نشود

68

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بھتر ز مـــــی ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز میفروشان کایشان

به زانکه فروشندچه خواهند خرید

69

چون روزی وعمربیش وکم نتوان کرد

دل را به کـــــم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنانکه رای من و تست

از موم بدست خویش هـــم نتوان کرد

70

در دهر چو آواز گل تازه دهند

فرمای بتا که می به اندازه دهند

از حور و قصور و ز بھشت و دوزخ

فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند

71

در دهر هر آن که نیم نانی دارد

از بھر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی

گو شاد بزی که خوش جھانی دارد

72

دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود

غم خوردن بیھوده نمیدارد سود

پر کن قدح می به کفم درنه زود

تا باز خورم که بودنیھا همه بود

73

روزیست خوش وهوانه گرم است ونه سرد

ابر از رخ گلــــــزار همی شوید گرد

بلبل به زبان پھــــــلوی با گل زرد

فریاد همـــی کند که می باید خورد

74

زان پیش که بر سرت شبیخون آرند

فرمای که تا باده گلگون آرند

تو زر نی ای غافل نادان که ترا

در خاک نھند و باز بیرون آرند

75

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

می نوش که عمریکه اجل در پی اوست

آن به که به خواب یا به مستی گذرد

76

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننھاد

من می نگرم ز مبتدی تا استاد

عجزاست به دست هرکه ازمادر زاد

77

کم کن طمع از جھان و میزی خرسند

از نیک و بد زمانه بگسل پیوند

می در کف و زلف دلبری گیر که زود

هم بگذرد و نماند این روزی چند

78

گرچه غم و رنج من درازی دارد

عیش و طرب تو سرفرازی دارد

برهردومکن تکیه که دوران فلک

در پرده هزار گونه بازی دارد

79

گر یک نفست ز زندگانی گذرد

مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جھان

عمرست چنان کش گذرانی گذرد

80

گویند بھشت و حورعین خواهد بود

آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک

چون عاقبت کار چنین خواهد بود

81

گویند بھشت و حور و کوثر باشد

جوی می و شیر و شھد و شکر باشد

پر کن قدح باده و بر دستم نه

نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

82

گویند هر آن کسان که با پرهیزند

زانسان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند

83

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد

و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن ز کیمیایی که از او

یک جرعه خوری هزارعلت ببرد

84

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نھفته تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نھفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد

85

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می آید

کو دامن خویشتن فراهم گیرد

86

هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دوسال فکرکردم شب وروز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد

87

یاران موافق همه از دست شدند

در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر

دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند

88

یک جام شراب صد دل و دین ارزد

یک جرعه می مملکت چین ارزد

جز باده لعل نیست در روی زمین

تلخی که هزار جان شیرین ارزد

89

یک قطره آب بود با دریا شد

یک ذره خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

90

یک نان به دو روزاگربودحاصل مرد

از کوزه شکسته ای دمی آبی سرد

مامور کم از خودی چرا باید بود

یا خدمت چون خودی چرا باید کرد

91

آن لعل در آبگینه ساده بیار

و آن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون میدانی که مدت عالم خاک

باد است که زود بگذرد باده بیار

92

از بودنی ایدوست چه داری تیمار

وزفکرت بیھوده دل و جان افکار

خرم بزی و جھان بشادی گذران

تدبیر نه با تو کرده اند اول کار

93

افلاک که جز غم نفزایند دگر

ننھند بجا تا نربایند دگر

ناآمدگان اگر بدانند که ما

از دهر چه میکشیم نایند دگر

94

ایدل غم این جھان فرسوده مخور

بیھوده نی غمان بیھوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

95

ایدل همه اسباب جھان خواسته گیر

باغ طربت به سبزه آراسته گیر

و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم

بنشسته و بامداد برخاسته گیر

96

این اهل قبور خاک گشتند و غبار

هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روزشمار

بیخود شده و بی خبرند از همه کار

97

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر

بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینه خماری

از ناله بوسعید و ادهم خوشتر

98

در دایــــــــره سپھر ناپیــــــدا غور

جامی ست که جمله را چشانند بدور

نوبت چو به دور تو رسد آه مکن

می نوش به خوشدلی که دوراست نه جور

99

دی کوزه گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل بزبان حال با او می گفت

من همچو تو بوده ام مرا نیکودار

100

ز آن می که حیات جاودانیست بخور

سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را

سازنده چو آب زندگانی است بخور

101

گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور و رد مکن فاش مساز

اندک خور و گه گاه خورو پنھان خور

102

وقت سحر است خیز ای طرفه پسر

پر باده لعل کن بلورین ساغر

کاین یکدم عاریت در این گنج فنا

بسیار بجوئی و نیابی دیگر

103

از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده کیست تا بما گوید باز

پس بر سر این دو راهه ی آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی آیی باز

104

ای پیر خردمند پگه تر برخیز

و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز

پندش ده گو که نرم نرمک م یبیز

مغز سر کیقباد و چشم پرویز

105

وقت سحر است خیز ای مایه ناز

نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کانھا که بجایند نپایند بسی

و آنھا که شدند کس نمیاید باز

106

مرغی دیدم نشسته بر باره طوس

در پیش نھاده کله کیکاووس

با کله همی گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرسھا و کجا ناله کوس

107

جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه ز مھر بر جبین میزندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین میزندش

108

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جھان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

109

در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

110

ایام زمانه از کســــــی دارد ننگ

کو در غـــــــــم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با ناله چنگ

زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

111

از جرم گل سیاه تا اوج زحل

کردم همه مشکلات کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حیل

هر بند گشاده شد بجز بند اجل

112

با سرو قدی تازه تر از خرمن گل

از دست منه جام می و دامن گل

زان پیش که ناگه شود از باد اجل

پیراهن عمر ما چو پیراهن گل

113

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم

114

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغداران و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

115

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم

زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی

چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

116

برخیزم و عزم باده ناب کنم

رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم

این عقل فضول پیشه را مشتی می

بر روی زنم چنانکه در خواب کنم

117

بر مفرش خاک خفتگان می بینم

در زیرزمین نھفتگان می بینم

چندانکه به صحرای عدم مینگرم

ناآمدگان و رفتگان می بینم

118

تا چنـــــد اسیر عقل هر روزه  شویم

دردهرچه صدساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه گــــــران کوزه شویم

119

چون نیست مقام ما در این دهــــر مقیم

پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

تا کی ز قدیـــــم و محدث امیــــدم و بیم

چون من رفتم جھان چه محدث چه قدیم

120

خورشید به گل نھفت می  نتوانم

و اسراز زمانه گفت می  نتوانم

از بحــــر تفکــــرم برآورد خرد

دُرّی که ز بیم  سُفت می نتوانم

121

دشمن به غلط گفت من فلسفیم

ایزد داند که آنچه او گفت نیم

لیکن چو دراین غم آشیان آمده ام

آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

122

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایه ی دادیم و نھاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینه ی زنگ خورده و جام جمیم

123

من می نه ز بھر تنگدستی نخورم

یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی میخوردم

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

124

من بی می ناب  زیستن نتوانم

بــــی باده کشید  بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

125

هر یک چندی یکی برآید که منم

با نعمت و با سیم و زرآید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین برآید که منم

126

یک چند بکودکی باستاد شدیم

یک چندبه استادی خودشاد شدیم

پایان سخن شنوکه مارا چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

127

یک روز ز بند عالــــــم  آزاد نیم

یک دمزدن از وجودخودشاد نیم

شاگردی  روزگار  کردم   بسیار

در کار جھـــــان هنوز استاد نیم

128

از دی که گذشت هیچ ازو یادمکن

فـــــردا که نیامده ست فریاد مکن

بــــــرنامده و گــــذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش وعمربربادمکن

129

ای دیده اگر کور نی گور ببین

وین عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران وسروران زیر گلند

روهای چو مه در دهن مور بین

130

برخیز و مخور غم جھان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع  جھان اگر وفایی  بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

131

چون حاصل آدمی در این  شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم  دل آنکه  زین  جھان زود برفت

و آسوده کسی که خود نیامد به جھان

132

رفتم که در این منزل بیــــــــداد بدن

در دست نخواهد برخنگ از باد بدن

آن را باید به مــــــرگ من شاد بدن

کـــــــز دست اجل تــــواند آزاد بدن

133

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفرو نه اسلام ونه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جھان کرا بود زهره این

134

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن

به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن

با نان جوین خویش حقا که به است

کالوده و پالوده هر خس بودن

135

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

میترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آنست و نه این

136

گاویست در آسمان و نامش پروین

یک گاو دگر نھفته در زیر زمین

چشم خردت باز کن از روی یقین

زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

137

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

کازاده بکام دل رسیدی آسان

138

مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان

می خواه مروق به طراز آمدگان

رفتند یکان یکان فراز آمدگان

کس می ندهد نشان ز بازآمدگان

139

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن

به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن

گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود

پس روی بھشت کس نخواهد دیدن

140

نتوان دل شاد را به غم فرسودن

وقت خوش خود بسنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن

می باید و معشوق و به کام آسودن

141

آن قصر که با چرخ همیزد پھلو

بر درگه آن شھان نھادندی رو

دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای

بنشسته همی گفت که کوکوکوکو

142

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان جھان

می سوزد و خاک م یشود دودی کو

143

از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نھند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو

144

می خور که فلک بھر هلاک من و تو

قصدی دارد بجان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن میخور

کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو

145

از هر چه بجر می است کوتاهی به

می هم ز کف بتان خرگاهی به

مستی و قلندری و گمراهی به

یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

146

بنگر ز صبا دامن گل چاک شده

بلبل ز جمال گل طربناک شده

در سایه گل نشین که بسیار این گل

در خاک فرو ریزد و ما خاک شده

147

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

148

یک جرعه می کھن ز ملکی نو به

وز هرچه نه می طریق بیرون شو به

در دست به از تخت فریدون صد بار

خشت سر خم ز ملک کیخسرو به

149

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی

معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار

تا عمر گرانبھا بدان نفروشی

150

از آمدن بھار و از رفتن دی

اوراق وجود ما همی گردد طی

می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم

غمھای جھان چو زهر و تریاقش می

151

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده ام کوزه هر خماری

152

ای آنکه نتیجه ی چھار و هفتی

وز هفت و چھار دایم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم

باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

153

ایدل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بھشتی می ساز

کانجا که بھشت است رسی یا نرسی

154

ای دوست حقیقت شنواز من سخنی

با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جھان کرد فراغت دارد

از سبلت چون تویی و ریش چو منی

155

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون سبزه امید بر دمیدن بودی

156

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من بزبان حال مــــی گفت سبو

من چو تو بدم تو نیز چون من باشی

167

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

158

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی

فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی

صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی

159

پیری دیدم به خانه ی خماری

گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا می خور که همچو ما بسیاری

رفتند و خبر باز نیامد باری

160

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی

بادیم همه باده بیار ای ساقی

161

چندان که نگاه می کنم هر سویی

در باغ روانست ز کوثر جویی

صحرا چو بھشت است ز کوثر گم گوی

بنشین به بھشت با بھشتی رویی

162

خوش باش که پخته اند سودای تو دی

فارغ شده اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی

دادند قرار کار فردای تو دی

163

در کارگه کوزه گری کردم رای

در پایه چرخ دیدم استاد بپای

میکرد دلیر کوزه را دسته و سر

از کله پادشاه و از دست گدای

164

در گوش دلم گفت فلک پنھانی

حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی

165

زان کوزه ی می که نیست در وی ضرری

پر کن قدحی بخور بمن ده دگری

زان پیشتر ای صنم که در رهگذری

خاک من و تو کوزه کند کوزه گری

166

گر آمدنم بخود بدی نامدمی

ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی

به زان نبدی که اندر این دیر خراب

نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

167

گر دست دهد ز مغز گندم نانی

وز می دو منی ز گوسفندی رانی

با لاله رخی و گوشه بستانی

عیشی بود آن نه حد هر سلطانی

168

گر کار فلک به عدل سنجیده بدی

احوال فلک جمله پسندیده بدی

ور عدل بدی بکارها در گردون

کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی

169

هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری

تا چند کنی بر گل مردم خواری

انگشت فریدون و کف کیخسرو

بر چرخ نھاده ای چه می پنداری

170

هنگام صبوح ای صنم فــــرخ پی

برساز تــــرانه ای و پیش آور می

کافکند بخاک صد هزاران جم و کی

این آمدن تیـــــر مه و رفتن دی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد