على علیه السلام فرزند کعبه
تولد در کعبه
امیرالمؤمنین على ابن ابىطالب علیه السلام ص 627
احمد رحمانى همدانى
1ـ محدث بزرگ حاکم نیشابورى گوید: اخبار متواترى وارد شده که فاطمه بنت اسد امیر مؤمنان على بن ابى طالب ـ کرم الله وجهه ـ را داخل کعبه بزاد. (1)
2ـ محدث دهلوى پدر عبد العزیز دهلوى مؤلف کتاب«التحفة الاثنا عشریة فى الرد على الشیعة» عین همین سخن را گفته است. (2)
3ـ علامه ابن صباغ مالکى گوید: على علیه السلام در مکه مشرفه در داخل بیت الحرام (کعبه) در روز جمعه سیزدهم ماه خدا یعنى ماه رجب سال سىام عام الفیل و بیست و سه سال پیش از هجرت به دنیا آمد.. و برخى گفتهاند: ده سال پیش از هجرت... و پیش از او هیچکس در کعبه متولد نشد، و این فضیلتى است که خداوند به جهت بزرگداشت و بالا بردن مقام و اظهار کرامت او مخصوص حضرتش گردانیده است. (3)
4ـ علامه گنجى شافعى نیز نظیر همین را گفته است. (4)
5 ـ شیخ مؤمن بن حسن شبلنجى گوید على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا، تیغ آهیخته خداست که در مکه و بنا بر قولى در داخل کعبه به دنیا آمد در روز جمعه سیزدهم رجب الحرام سال سىام عام الفیل و بیست و سه سال پیش از هجرت، و بنا بر قولى بیست و پنج سال، و دوازده سال پیش از مبعث، و بنا بر قولى ده سال، و پیش از او هیچ کس در کعبه متولد نشد. (5)
6ـ عقاد گوید: على در درون کعبه متولد شد و خداوند روى او را گرامى داشته بود از اینکه به بتها سجده کند، گویى میلاد او در آنجا اعلام عهد جدیدى براى کعبه و عبادت در آن بود، على نزدیک بود که مسلمان به دنیا آید بلکه تحقیقا مسلمان دیده به جهان گشود اگر ما به میلاد عقیده و روح بنگریم، زیرا دیدگانش را به اسلام گشود و هرگز با پرستش بتها آشنایى نداشت، و او در خانهاى بالید که دعوت اسلامى از آن آغاز شد. (6)
7ـ علامه صفورى گوید: على را مادرش در درون کعبه ـکه خدایش شرافت دهد ـبزاد، و این فضیلتى است که خداوند او را بدان مخصوص گردانیده است. (7)
8ـ علامه برهان الدین حلبى شافعى در ضمن کلامى طولانى گفته است: ... زیرا آن حضرت در کعبه متولد شد در زمانى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم سى سال داشت. (8)
دوران کودکى و شیر خوارگى امام على علیه السلام
1ـ آن حضرت در معرفى خود فرموده: شما از موقعیت من با رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در خویشاوندى نزدیک و منزلت خاصى که با او دارم با خبرید، مرا در کودکى در دامن مىنشاند، به سینه مىچسباند، در بستر خویش در کنار خود جاى مىداد، بدن خود را به من مىسایید، بوى خوش خود را به مشام من مىرساند و غذا را مىجوید و در دهان من مىگذاشت، او هرگز دروغى از من نشنید و اشتباه و لغزشى در کار من ندید. خداوند از هنگام کودکى حضرتش بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را قرین او ساخته بود که شب و روز او را به راه مکارم و خویهاى نیکوى عالم مىبرد، و من سایه به سایه او حرکت مىکردم، (13) در هر روزى پرچمى از آن اخلاق بزرگوارانه خویش برایم بر مىافراشت و مرا به پیروى مأمور مىداشت. او در هر سالى مجاور غار حرا مىشد و تنها من او را مى دیدم و جز من کسى او را نمىدید، و در آن روز تنها خانهاى که مسلمان بود خانه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بود که آن حضرت و خدیجه و من در آن میزیستیم ....و پیامبر به من فرمود که تو وزیر من هستى و تو بر خیر و خوبى قرار دارى. (14)
ابن ابى الحدید گوید: از امام صادق علیه السلام روایت است که فرمود: على علیه السلام پیش از رسالت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم با آن حضرت نور (وحى) را مىدید و صدا را مىشنید، و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به او فرمود: اگر من خاتم پیامبران نبودم تو شریک در نبوت من بودى، حال که پیامبر نیستى وصى پیامبر و وارث اویى، بلکه تو سرور اوصیا و پیشواى پرهیزکارانى. (15)
2ـ علامه حلى رحمه الله گوید: آن حضرت در روز جمعه سیزدهم ماه رجب سى سال پس از عام الفیل در کعبه به دنیا آمد، و جز آن حضرت هیچ کس نه قبل و نه بعد از حضرتش در کعبه زاده نشد، و در آن هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سى سال داشت.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را دوست داشت و به تربیتش پرداخت و هنگام غسل او را شستشو مىداد و هنگامى که شیر مىطلبید او را مىنوشانید و هنگام خواب گهواره او را مىجنباند... و مىفرمود: این برادر، ولى، ذخیره، یاور، برگزیده، پناهگاه، داماد، وصى، همسر دختر من و امین و خلیفه من است. پیوسته او را در آغوش مىگرفت و در کوهها و درههاى مکه مىگردانید. (16)
3ـ برهان الدین حلبى گوید: على علیه السلام پیوسته با رسول خدا علیه السلام به سر مىبرد .
و در «خصائص العشره» زمخشرى آمده: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نام او را على گذاشت و روزهایى چند او را از آب دهان مبارک خود غذا داد و زبان خود را براى مکیدن در دهان او مىنهاد. فاطمه بنت اسد مادر على ـ رضی الله تعالى عنها ـ گوید: چون او را بزادم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را على نامید و آب دهان خود را در دهان او ریخت و زبان خویش در دهان او گذاشت و على پیوسته زبان حضرتش را مىمکید تا به خواب رفت، فرداى آن شب دایهاى براى او طلب کردیم ولى على پستان هیچ زنى را نگرفت، ما حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم را فرا خواندیم حضرتش زبان خود را در دهان على نهاد تا خوابش برد، و چند گاهى ـبه اندازهاى که خدا خواست ـبه همین صورت گذشت. (17)
4ـ ابوالقاسم در اخبار ابو رافع از سه طریق روایت کرده که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هنگام ازدواج با خدیجه به عموى خود ابوطالب گفت: من دوست دارم که یکى از فرزندان خود را به من بسپارى تا یاور من باشد و امور مرا کفایت کند و من این لطف شما را سپاس گزارم. ابو طالب گفت: هر کدام را خواهى انتخاب کن.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم على علیه السلام را برگزید. پس کسى که ریشههایش از چشمه نبوت سیراب شده، درختش پستان نبوت را مکیده، شاخههایش از آبشخوار امامت بارور شده، در خانه وحى رشد یافته، در خانه نزول قرآن تربیت گردیده و در دوران زندگى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم با او بوده و تا دم مرگ از او جدا نگشته است هرگز با سایر مردم قابل مقایسه نیست، چرا که او از گرامىترین و پاکیزهترین ریشه خانوادگى برخوردار بوده و معلوم است که رگ و ریشه شایسته بالنده است و شهاب تیز و درخشان نفوذ کننده و آموزش پیامبر کارساز. و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم تربیت او را به عهده نگرفت و ضامن پرورش و تربیت نیکوى او نشد مگر به دو دلیل: یا آنکه از روى حدس قوى آینده درخشان او را مىنگریست و یا از طریق وحى الهى مىدانست. اگر روزى حدس قوى بوده معلوم است که تیر حدسش خطا نرفته و پندارش نابجا نبوده است، و اگر به وحى الهى بوده، دیگر منزلتى برتر و حالى دلالت کنندهتر از آن بر فضیلت و امامت حضرتش وجود ندارد. (18)
پىنوشتها:
1ـ المستدرک 3/ .483
2ـ ازاحة الخفاء عن خلافة الخلفاء/ .251
3ـ الفصول المهمة/ .30
4ـ کفایة الطالب/ .407
5ـ نور الابصار/ .85
6ـ عبقریة الامام على علیه السلام/ .43
7ـ نزهة المجالس 2/ .454
8ـ السیرة الحلبیة 1/ .139
9ـ تا اینجا در سفینة البحار 2/ .230
10ـ الغدیر 6/30 و 31 با تلخیص.
11ـ الغدیر 6/30 و 31 با تلخیص.
12ـ الغدیر 6/36 ـ .37
13ـ تعبیر عربى آن چنین است: و من مانند بچه شتر که دنبال مادرش مىرود به دنبال او بودم.
14ـ نهج البلاغة/ .190
15ـ شرح نهج الباغة ابن ابى الحدید 13/210، ذیل خطبه .238
16ـ کشف الحق و نهج الصدق/109،دلائل الصدق/ .506
17ـ السیرة الحلبیة 1/268 و نیز سیره زینى دحلان که در حاشیه سیره حلبى چاپ شده است .
18ـ بحار الانوار 38/ .295
منبع : سایت حوزه به نشانی:
http://www.hawzah.net/Per/Vigenam/13rajab/farsi/default.htm
سبقت در اسلام ایمان و هجرت
در مکتب امام امیرالمومنین (ع) صفحه 61
دکتر على قائمى
گفتیم شش ساله بود که به خانه پیامبر آمد و تحت کفالتش قرار گرفت.همه گاه همراه و همدم پیامبر بود از راه و روش او،از سخنان و برنامه زندگى او بهره بسیار گرفت و نظم و انضباط زندگى را از او آموخت.
او چنان با پیامبر مانوس شد که مىشد او را واجد همان روح و روان پیامبر دانست و الحق ارواح متجانس یکدیگر را جذب مىکنند و ارواح متخالف به دفع هم مىپردازند.على کوچک و خردسال است ولى روحى عظیم از سنخ روح نبوت در اوست.پیامبر خود در سخنى فرموده بود من و على از نورى واحد آفریده شدهایم.بدین سان هم خوئى و انس آن دو با یکدیگر امرى طبیعى بود.
ایمان او در کودکى
رسول خدا صلى الله علیه و آله چهل ساله بود که به نبوت مبعوث شد و على در آن هنگام 10 سال بیشتر نداشت.رسول خدا صلى الله علیه و آله نبوتش را اظهار کرد.خدیجه همسر او بر اساس آشنائى با سوابقش دعوت او را پذیرا شد و على به عنوان دومین مؤمن بهپیامبر و نخستین او از گروه مردان این دعوت را پذیرا شد.
بدین سان او با فطرت توحید به دنیا آمد و هرگز به سوى بت روى نیاورد و هیچگاه به بتى سجده نکرد. در ایمان هم بر دیگران پیشى گرفت و تولد عقلانى خود را با اسلام آغاز نمود.خود در سخنى به همین نکته اشاره کرده و مىفرماید:فانى ولدت على الفطرة و سبقت الى الایمان و الهجرة (1) .من بر فطرت توحید به دنیا آمدم و در ایمان و هجرت بر دیگران سبقت جستمو هم از کودکى خود یاد کرده و مىفرماید:
-و لم یجمع بیت واحد فى الاسلام غیر رسول الله صلى الله علیه و آله-و خدیجة و انا ثالثهما ارى نور الوحى و الرسالة و اشم ریح النبوة (2) .2-در آن روزگار اسلام در خانهاى نیامده بود جز در خانه رسول الله صلى الله علیه و آله و خدیجه که من نفر سوم آنها بودم.نور وحى و رسالت را مىدیدم و بوى نبوت و پیامبرى را مىبوئیدم.
اسلام او در کودکى مورد تایید اکثر مورخان از اهل سنت است.ابن هشام در سیره خود مىنویسد او در 10 سالگى با بصیرت کاملى به پیامبر ایمان آورد و گوى سبقت را از دیگران ربود (3) ابن صباغ هم از زمان على پذیرش اسلام را در کودکى تایید مىکند سبقتکم فى الاسلام طفلا صغیرا ما بلغت اوان حلمى (4) البته برخى از اهل سنت در این زمینه نظر دیگرى دارند (5) على اول من آمن در اینکه نخستین فرد از مردان که به اسلام ایمان آوردهاند کیست؟توده مردم از اهل سنتسخنانى دارند که مورد تایید علماى آنها و گروه شیعیان نیست.همه علماى شیعه و اکثر علماى اهل سنتبر این امر اتفاق دارند که على اول من اسلم است و اول من آمن.پیامبر فرمود:یا على انت اول المؤمنین ایمانا و اول المسلمین اسلاما (6) طبرى هم در اینرابطه مىگوید او در ده سالگى به پیامبر ایمان آورد و گوى سبقت و ایمان را از دیگران ربود (7) .ابن هشام مىگوید بعث النبى صلى الله علیه و آله و آله یوم الاثنین و اسلم على یوم الثلاثاء (8) پیامبر در دوشنبه مبعوث شد و على علیه السلام در سهشنبه به او ایمان آورد.
خود امام در موردى بسیار به اول من آمن بودن خود تصریح کرد که یکى دو نمونهاش را در همین فصل خواندیم و اینک نمونه دیگر آن را بنگریم.او در سخن 131 فرمود:اللهم انى اول من اناب،و سمع و اجاب، لم یسبقنى الا رسول الله صلى الله علیه و آله و آله بالصلوة (9) -بار خدایا من نخستین کسى هستم که به حق رسیده و آن را شنیده و پذیرفته است.هیچکس بر من به نماز پیشى نگرفت مگر رسول خدا صلى الله علیه و آله.
اسناد در این زمینه بسیارند و نخستین مسلمان بودن او مورد اتفاق فریقین است و حتى افرادى چون ابن اثیر و دیگران به آن تصریح دارند (10) .و انگهى اهل سنت نمىتوانند سخن على علیه السلام را در این زمینه تکذیب کنند زیرا که او را خلیفه پیامبر مىشناسند.
زیر سؤال بردن ایمان او
بسیارى از علماى اهل سنت ایمان آوردن او را در کودکى قبول دارند ولى تشکیک کردهاند که او بالغ نبوده و ایمانش درست نیست!!این دعوى به چند علت رد است.نخستین دلیل اینکه رسول خدا که سخن او حق است و فصل،اسلام او را قبول کرده.ثانیا قرآن در داستان حضرت عیسى که طفلى تازه متولد بود نقل مىکند که از همان سن دعوى نبوت کرد:انى عبد الله آتنى الکتاب و جعلنى نبیا و... 11) و یا درباره یحیى مىگوید ما در خردسالى به او حکم نبوت و کتاب دادیم:یا یحیى خذ الکتاب بقوة و آتیناه الحکم صبیا (12) .و این آیات ساخته شخص پیامبر نیست که وحى الهى است.مىدانیم که رسول الله از روى هوى و هوس سخنى نگفت و هر چه گفت وحى بود:و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى (13) .ثالثا باید دانست فرق استبین تکلیف شرعى و مسؤولیت انجام وظیفه با قبول ایمان.اگر على به سن بلوغ نرسیده استبدین معنى است که تکلیف و مسؤولیتشرعى ندارد،نه بدان معناست که هر غیر مکلفى حرف و باور او بیحساب است.
در مجلس خویشاوندان
شنیدید در سال سوم بعثت پیامبر مجلسى از خویشاوندان تشکیل داد و به حکم خداوند که فرمان و انذر عشیرتک الاقربین (14) را صادر کرده بود ماموریتیافتبه دعوت آنها بپردازد و چنین کرد:
در آن مجلس احدى دعوت او را اجابت نکرد.پیامبر فرموده بود هر که دعوت مرا براى نخستین بار بپذیرد وصى من وزیر من و جانشین من خواهد بود.و على شهادتین گفت و دعوت او را اجابت کرد. رسول خدا باز هم همان سخن را تکرار کرد و تنها على علیه السلام او را اجابت نمود.براى بار سوم پس از شنیدن اجابت و شهادتین على فرمود:
انت اخى،و وزیرى،و خلیفتى من بعدى (15) .تو برادر منى،وزیر منى،و پس از من تو جانشین منى.و ابو لهب به مسخره به ابو طالب گفته بود تو از این پس باید تابع برادر زاده و پسرت باشى (16) .
آرى على وزیر و برادر و خلیفه رسول شد و در آن هنگام سیزده سال بیشترنداشت و در آغاز دوران نوجوانى،و بدون در نظر گرفتن شرایط عصمت و امامت او،تنها به اتکاى دید عادى و طبیعى که درباره دیگر افراد این سنین هم مصداق دارد،در سن استدلال عقلانى و منطقى بود.این عظمت روح على را نشان مىدهد که در این سن به منصب وزارت پیامبر خاتم رسید.
تبعیت از پیامبر
بدین سان على لحظهاى به خدا شرک نورزید و از همه در اسلام مقدم شد (17) .او با تمام وجود اسلام را پذیرا شد و با همه هستى و وجود بدان ایمان آورد و در راه تبعیت از اسلام و نگاهبانى از آن و از آورنده آن از سر و جان مایه گذارد (18) .
زندگى او در دوران بعثت فصل جدید و ارزندهاى از زندگى را به روى او مىگشاید.دورانى است که همه هوش و گوش او متوجه اسلام است.خانه پیامبر مدرسه وحى شد و محمد صلى الله علیه و آله معلم قرآن على.و طبیعى است که از این مدرسه و آن معلم چه فارغ التحصیلى تحویل جهان وجود داده مىشود.
پیامبر خود مىفرمود فرشتگان به مدت 7 سال بر من و على درود مىفرستادند زیر در این مدت شهادتى (از دنیاى مردان) به توحید از زمین به آسمان بالا نمىرفت جز از من و از على علیه السلام صلت الملائکة على و على على سبع سنین و ذلک انه لم ترفع شهادة ان لا اله الا الله الى السماء الا منى و من على (19) .
همگام با پیامبر
مقدمه
اینک محمد صلى الله علیه و آله به نبوت رسیده و با پروردگارش از طریق وحى ارتباطى ویژه دارد. فرشتگان مقربى به خانه او آمد و شد دارند و در این خانه انوار رسالت و وحى درخشان است و ایمان و هدایت را در آن آشیانه است.
على علیه السلام چهارده ساله است و در این خانه زندگى مىکند و تدریجا وارد دنیاى نوجوانى شده و چهره و قیافهاى مردانه پیدا مىکند.دعوت پیامبر آشکار شد و او هنوز در عنفوان نوجوانى است.حیات او رنگ اسلامى دارد و على علیه السلام هم اسلامى مىاندیشد.ناگزیر همکار و کمک کار رسول است و این همکارى را در نشر دعوت پیامبر و آشنا کردن گوشهاى جاهلان به حقایق اسلام نقش و تاثیرى فوق العاده است.
همگام با رسول خدا صلى الله علیه و آله
على از همان دوران خردسالى همگام پیامبر بود و در دوران سیزده ساله بعثتبا او همگامتر.خود فرمود،همانند بچه شترى که به دنبال مادرش روان باشد با او در حرکتبود.به پیامبر نزدیک بود،هم از نظر جسم و بدن و هم از نظر روان.رسول خدا صلى الله علیه و آله به او فرموده بود:خداوند به من امر فرمود ترا به خود نزدیک کنم و به تو رموز و اسرار اسلام را بیاموزم و تو آنها را فرا گیرى و آیهاى آمد و و تو گوش شنواى اسلام هستى (21) على علیه السلام همه جا و در همه موارد همراه و همگام پیامبر بود،در شادى و غم،در حزن و الم،و همه جا انس توام با خلوص خود را به پیامبر نشان داد. او عضوى از صف کوچک نماز جماعت پیامبر بود،و طبعا در صدمات و آزار وارده از مشرکان سهمى و نصیبى داشت!!در طریق این همگامى از رسول خدا انسانیت و اخلاق اسلامى،قرآن آموزى و فهم قرآن مىگرفت و انبوهى از همین ذخایر بود که على را سرمایه حیات مىشد.
همراهى و مددکارى او
آغاز ظهور اسلام و دوران بعثتبود.مشرکان مکه و شیوخ جاهل آن،رسول خدا را آزار مىدادند و در مواردى او را سخت تهدید مىکردند.روزى پیامبر تنها میان جمع آنها گرفتار آمد و در شرایطى قرار گرفت که بدنبال یار و مددکار مىگشت.ناگهان على سر رسید و اعلام کرد من ترا یارى مىکنم (22) ...و این جرات و شجاعت على،اعتماد به نفس و صراحت لهجه او را نشان مىدهد.
زندگى بر رسول خدا در دوران بعثتبسیار سختبود.دشمنان و مشرکان او را به خاطر این دعوت آزار مىدادند.حتى عمر پیش از قبول اسلام،بر پیامبر سخت مىگرفت (23) و وجود و همراهى على در این مرحله نعمتى به حساب مىآمد.او چون سایهاى به دنبال پیامبر بود و او را از آزار و اذیت دور مىداشت. بسیارى از مشرکان با دیدن على به همراه پیامبر جرات آزار او را نمىکردند.
سالهاى اول بعثت پیامبر در محاصره اقتصادى قرار گرفت و ناگزیر زندگى سختى را در شعب ابو طالب آغاز کرد.با اینکه على مىتوانست زندگى آرام و بدوندردسرى داشته باشد.خود را از پیامبر دور نداشت و در شعب با او همراه شد و در کمک رسانى به رسول خدا صلى الله علیه و آله،در چنان شرایط سخت نقش او فوق العاده بود،همانگونه که در دوران قبل از بعثت در ایجاد رابطه بین رسول خدا و خانوادهاش،از غار حراء و خانهاش نقش فوق العادهاى داشت (و لقد کان یجاور فى کل سنة بحراء فاراه و لا یرى غیرى (24)
همراهى در مدینه
على علیه السلام از رسول خدا صلى الله علیه و آله هرگز جدائى نداشت.آن روز که پیامبر از مکه قصد مهاجرت کرد،على تنها براى حفظ جان او از خطر دو سه روزى را در مکه تنها ماند و در نخستین فرصتخود را به او رسانید و همراهى و همگامیش را ادامه داد.پیامبر آنقدر در قبا منتظر ماند تا على بر او وارد شد و آنگاه با هم وارد مدینه شدند.
در تمام برنامهها و طرح ریزىهاى مدینه على حضور داشت.در همه جنگها چهره و قامت على مىدرخشید.در نشر دعوت پیامبر و در انجام دادن ماموریتهایش،در عرصه جنگ و جهاد اسلام،در دفاع از جان پیامبر،در حفظ و کتابت قرآن،و در همه زمینهها و حادثهها على را نقشى مهم و اساسى بود.
در سال اول هجرت که رسول خدا عقد برادرى را در بین مسلمانان برقرار کرد على را برادر خود خواند (25) و بعدها هم دیدیم که داماد او و ابو الریحانتین شد.و در خانه رسول خدا صلى الله علیه و آله به عنوان شخصیت دوم اسلام مطرح بود.اسلام از قدم و بیان و شمشیر على بهرهها گرفت و شجاعت و ایمان و تقواى على راهگشائىهاى خوبى براى اسلام و مسلمین داشت.
در فتح مکه با پیامبر بود و با جرات ایمانى و شجاعت قلبى بتهاى کعبه را شکست و آن خان توحید را از لوث بتها تطهیر کرد و این مسالهاى بود کهاجرایش امروزه آسان به نظر مىآید.ولى وارد دنیاى اندیشه آن روز شوید تا عظمت و اهمیت آن را دریابید.
حاصل همراهى
على علیه السلام به مدت یک سوم قرن با پیامبر زیست،دنبالهرو راه او یعنى راه وحى و قرآن بود. همهگاه به خانه پیامبر اجازه ورود داشت،حتى به هنگام شب و هنگام سحر،که رسول خدا را وظیفه بیدارى و عبادت در آن ساعات بود.
این همراهى و همگامى ضمن اینکه به نفع اسلام و رشد و نشر آئین الهى بود على علیه السلام را هم ساخته و ورزیدهتر مىساخت.او با نفس ملکوتى پیامبر همراه شد و همانند پیامبر راهى به عالم غیب داشت رسول خدا به او فرمود:تو همان چیزى را مىشنوى که من مىشنوم و همان چیزى را مىبینى که من مىبینم (26) .
این پیشروى و رشد به میزانى بود که على مىفرماید:در حین نزول وحى بر پیامبر صداى ناله شیطان را شنیدم و از او پرسیدم این چه نالهاى است؟فرمود این شیطان است که از عبادت خدا مایوس شده است (و لقد سمعت رنة الشیطان حین نزول الوحى علیه صلى الله علیه و آله فقلتیا رسول الله ما هذه الرنة؟فقال هذا الشیطان قد آیس من عبادته (27) ...)
منزلت على علیه السلام
على در سایه همگامى و همراهى با رسول خدا صلى الله علیه و آله،عبادت و ایمان و طاعتش به درجهاى رسید که احدى را یاراى همگامى و همشانى با او نبود و این مسالهاى مورد اتفاق است و همه فرق اسلامى در نوشتههاى خود بدان اشاره دارند.
رسول خدا گاهى او را حبیب خود مىخواند،و زمانى او را خلیلى صدا مىکرد،گاهى هم او را وزیرى.و این مقام و منزلت على علیه السلام را نشان مىدهد (28) .و هم به او فرمود تو در همان شان شنوائى و بینائى منى،با این تفاوت که تو پیامبر نیستى،و لکن وزیر منى،و در مسیر خیر و حق و سعادتى (29) .و نیز پیامبر به او فرمود:تو برادر من در دنیا و آخرت هستى.انت اخى فى الدنیا و الآخرة (30) .
همراه در هجرت
مقدمه
دوران بعثت رسول خدا صلى الله علیه و آله در مکه دورانى سخت و طاقت فرسا بود.پیامبر خدا و پیروانش تامین جانى نداشتند.برخى از آنها به حبشه هجرت داده شدهاند و بعضى همچون یاسر و سمیه تحت فشارها و شکنجهها جان سپردند.هر روز یک مساله بود هر روز یک زنگ خطر،که اگر تحمل پیامبر و همراهى على نبود خطر دو چندان مىشد.
وجود خدیجه همسر و یاور رسول خدا براى او نعمتى به حساب مىآمد.چه بسیار از کافران به خاطر بهرهمندى از عنایات سابق خدیجه،با او ملاحظاتى داشتند و به خاطر او مىکوشیدند که به پیامبر کمتر آزار رسانند.وجود ابو طالب هم به خاطر حمایت از رسول خدا صلى الله علیه و آله نعمتى بزرگ براى جامعه اسلامى بود و متاسفانه این دو به فاصلهاى اندک از یکدیگر زندگى را بدرود گفتند و رسول خدا جرىتر شود.
على علیه السلام در سالهاى قبل از هجرت جوانى زبده و قهرمانى پر هیبتبود.همه مجاهدات خود را براى بسط اسلام،حمایت از پیامبر،و سازماندهى نیروهاى محدود او بسیج کرده بود.او محو در رسول خدا صلى الله علیه و آله و همهگاه به همراه او بود.و براى نشر دینش از فداکارى مضایقه نمىکرد و در مواردى بسیار خود را سپر بلاىپیامبر قرار میداد.
مقدمات هجرت
شکنجه و آزار
ولى شرایط به گونهاى نبودند که بتوان در این منطقه و محیط فعالیتى داشت و یا به نشر شریعت نوظهور اسلام پرداخت.مشرکان رعبى در دل مردم از شکنجه و آزار بر روى سنگى داغ بوجود آورده بودند که کسى جرات پذیرش اسلام را نداشت.آنها دیده بودند که چگونه بلال،آن برده سیاهپوست را بر روى سنگى داغ خوابانده و بدن او را با نیش خنجر سوراخ کرده و بر محل زخم او میله داغ مىنهادند.
دشمن کم کم جرات یافته و علاوه بر آزار و شکنجه رسول خدا طرح قتل او را تهیه کرده و در پى آن بود که او را یکباره از میان بردارند و خود را راحتسازند.زندگى در میان آنها جدا سخت و ناگوار شده بود.
و در این گیرودار قبیله خزرج در موسم حجبه مکه آمده و با رسول خدا ملاقات کردند پیامبر آنها را به اسلام،به صلح و برادرى،به انس و صفا به دورى از ناپاکىها و پلیدىها و آدم کشىها دعوت کرد.و آنها که خود از آن همه نفاقها و درگیرها بستوه آمده بودند دعوت او را پذیرفته و از او براى شناخت و عمل به دین مبلغ خواستند.
رسول خدا مصعب را که در آن هنگام نوجوانى 17 ساله،مسلمان و از خانواده مشرکان و طرد شده از پدر و مادر بخاطر قبول اسلام بود به عنوان نخستین مبلغ به همراه آنها گسیل داشت.مصعب در مدینه موفقیتهائى داشت.
دل شکسته او بعلت طرد والدین،غربت او از شهر و دیار،عشق او به رسول خدا صلى الله علیه و آله، ایمان راستین او به این آئین مقدس کار خود را کرد.او روزها در محلى،با نواى جاذب و حزین به تلاوت قرآن مىپرداخت و احکام اسلام را براى مردم بیان مىکرد.
تصمیم به قتل پیامبر
مردم مدینه به او روى آوردند و تدریجا جذب دعوت او شدند شهر مدینه کمکم آماده قبول اسلام و پذیرش رسول خدا صلى الله علیه و آله مىشد و این خود موجب نوید خوشى براى دنیاى اسلام بود.در این شرایط حساس و در این مرحله از بعثت که رسول خدا سیزدهمین سال نبوت خود را پشتسر مىگذاشت وضع رشد و پیشرفت اسلام براى مشرکان غیر قابل تحمل شده بود تصمیم گرفته بودند که کار او را یکسره کنند قبایل عرب با هم پیمان بستند که در قتل او مشترکا اقدام نمایند تا خونخواهى از قبیله خاصى نباشد.
از سوى دیگر مردم مدینه از پیامبر دعوت کرده بودند که به یثرب برود و از او به صورت کاملى حمایت نمایند.بدین سان امید نشر و گسترش اسلام در مدینه،و آگاهى توطئه قتل و ترور او در مکه،که از سوى خداوند به او اطلاع شده بود،عزم پیامبر را بر ترک این مردم ناسپاس جزم کرد و او راه هجرت را در پیش گرفت.
على علیه السلام در بستر پیامبر
براى اینکه دشمن رد گم کند،و از حرکت رسول خدا صلى الله علیه و آله آگاه نشود،لازم بود که کسى در بستر پیامبر بخوابد،پارچهاى را بر سر کشد،تا مشرکان مطمئن شوند او هنوز در خانه است و شب هنگام او را مراقب باشند که بیرون نرود،تا سحرگاه یا اول صبح به ترورش به صورت دستجمعى اقدام کنند.
پیشنهاد پیامبر به على بود که او در جایش بخوابد و او پرسید که اگر چنین کند آیا جان رسول خدا به سلامتخواهد بود؟پیامبر فرمود آرى.و بدین سان على در جاى پیامبر خوابید تا او از خطر برهد (31) و ابو بکر هم با پیامبر همراه شد تا بهمدینه بروند (32) و رسول خدا برنامه هجرتش را آغاز کرد.
على علیه السلام راحت و آرام در بستر رسول خدا خوابید و این خطرى عظیم براى او بود،از آن بابت که اگر دشمن با او درگیر مىشد به طور قطع او جان سالم از آن واقعه بدر نمىبرد.به قول و اصطلاح عوام،ریسک بزرگى براى او بود.ابن صباغ از قول رسول خدا صلى الله علیه و آله نقل مىکند که جبرئیل به او گفته بود:بخ بخ بابن ابیطالب،من مثلک؟و قد باهى الله بک الملائکة (33) آفرین بر پسر ابو طالب.کیست که به مثل تو دلدادهاى دلاور باشد.محققا خداوند بوجود تو بر فرشتگان مباهات کرد.
دشمن تا سحرگاهان کشیک مىداد.در راس زمان معینى دستجمعى به خانه پیامبر و به بستر او حمله آوردند و با کمال تعجب على را در بستر او یافتند.خبر پیامبر را از او گرفتند فرمود که او را به من نسپرده بودید.مشرکى گفت او پناه محمد است او را بکشیم.فرمود،افسوس که فرمان حمله ندارم و الا براى این گستاخى که پاى به حریم محمد گذاشتهاید شما را از دم شمشیر مىگذراندم و بدین سان آنها را پراکنده ساخت.خود او بعدها مىفرمود در شب هجرت با جانم رسول خدا را که بهترین افراد روى زمین بود نگهدارى کردم (34) .
هجرت فواطم
على علیه السلام پس از آگاهى که دریافتبا این عمل جان پیامبر زنده ماند نخستین سجده شکر را انجام داد.چند روزى در مکه ماند و امانتهاى مردم را که در نزد رسول خدا بود به آنها برگرداند.و آنگاه براساس برنامهریزى رسول خدا به همراه فاطمهها به سوى مدینه به راه افتاد.
جاسوسان خبر یافتند و به تعقیب او پرداختند.در منطقه صجنان هشتسوار نقابدار به همراهى جناح، غلام حرب بن امیه سر راه بر على گرفتند.على شترها راخواباند،زنان را فرود آورد و آماده دفاع شد.به او گفتند از این راهى که در پیش گرفتهاى بازگرد و گرنه تو را به اجبار باز مىگردانیم و یا سرت را به مکه مىبریم.
على جز دفاع راهى نداشت فرمود آن کس که بخواهد بدنش ریز ریز شود نزدیک آید (35) .
برخى از ماموران ترسیدند و رفتند.جناح شمشیرى حواله على کرد.امام خود را کنار کشید.و سپس حمله مردانهاى کرد و جناح را با شمشیر دو نیم ساخت.آنگاه به همراهان او حمله برد.آنها عذر خواستند و پراکنده گشتند و على موفق و پیروز به راه خود ادامه داد (36) .
انجام ماموریت
على علیه السلام در مسیر مکه تا مدینه پیاده بود و فواطم سواره و غرضش آن بود که از زنان خوب حمایت و مراقبت کند.سرانجام ماموریتخود را به وجهى نیکو انجام داد.در قبا به نزدیکى پیامبر که انتظار او را مىکشید رسید،ولى از شدت درد پا و زخم و ورم دیگر توان راه رفتن نداشت.
رسول خدا صلى الله علیه و آله شخصا به دیدار او شتافت از دیدن وضع پا و زخمهایش به رقت افتاد و گریست.او را در آغوش گرفت پاهاى على را مالش و نوازش داد.و پس از مدتى توقف و آرامش على از درد پا به سوى شهر یثرب که بعدها به مدینه الرسول مشهور شده بود راه افتاد.مردم مدینه به استقبال آمدند و عزیزان سفر کرده و رنج دیده خود را در میان گرفتند.
اهمیت خدمت على علیه السلام
مساله هجرت به خیر و خوشى پایان یافت ولى شجاعت و خدمت فوق العاده على همچنان در تاریخ چون برگ زرینى ثبتشد.به گفته صاحب شواهد آیهشریفه:و من الناس من یشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (37) از مردم کسانى هستند که جان را در راه رضاى خداوند مىفروشد و به خطر مىاندازند) نشانه تقدیرى از خدمات على است (38) جز على کیست که حاضر شود جان خود را سپر بلا سازد،خویشتن را فدا نماید تا رسول خدا و به تبع او دین و عقیدهاش زنده بماند.على در آن شب پارچهاى بر سرکشید که به جاى کفنش بود و آنگاه که به بستر مىرفت امیدى به برخاستن و زنده ماندن نبود و اهمیت این فداکارى بر احدى پوشیده نیست.
پىنوشتها
1-نهج البلاغه
2-خطبه 234
3-ص 245 سیره ابن هشام ج 1
4-ص 16 فصول المهمه
5-محمد طبرى شافعى اسلام او را در 16-15 سالگى دانسته-ص 58 ذخائر العقبى
6-ابى الحدید،شرح نهج البلاغه ج 3 ص 258
7-ج 3 تاریخ طبرى ص 1160
8-ج 1 سیره ابن هشام ص 245
9-نهج البلاغه فیض ص 814
10-کامل ج 2 ص 22
11-آیه 30 سوره مریم
12-آیه 12 سوره مریم
13-آیه 4 سوره نجم
14-آیه 214 سوره شعراء
15-ص 217 تاریخ طبرى ج 2
16-همان سند
17-ص 123 کفایة الطالب
18-ص 61 ینابیع الموده
19-سیره ابن هشام ج 1 ص 246
20- آیه 12 سوره الحاقه
21- ص 40 کفایه الطالب
22- تاریخ 14 معصوم
23- اسدالغابه ج 4 ص 53
24- خطبه 234 نهج البلاغه
25- ص 22 فصوص المهمه
26- خطبه قاصعه
27 همان منبع
28 - ص 213 محاضرات راغب
29- خطره 234 نهج البلاغه
30- ص 194 کفایه الطالب
31- ج 1 سیره ابن هشام ص 481
32- تاریخ طبرى ج 3 ص 1234
33- فصول المهمه ص 33
34- بحار الانوار ج 36 ص 46
35- ص 300 امالى طوسى
36- ص 115 فاطمه زهرا - ترجمه صادقى
37- آیه 207 سوره بقره
38- الشواهد التنزیل ص 96
منبع : سایت حوزه به نشانی:
http://www.hawzah.net/Per/Vigenam/13rajab/farsi/default.htm
آیه مباهله
امام على بن ابىطالب(ع) ص 285
احمد رحمانى همدانى
دیگر از آیاتى که بر برترى على مرتضى علیه السلام بر همه پیامبران غیر از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم دلالت دارد آیه مباهله است:
فمن حاجک فیه من بعد ما جاءک من العلم فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءکم و نساءنا و نساءکم و أنفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الکاذبین (1) .
«پس هر که درباره آن (قرآن یا عیسى) با تو به بحث و مجادله پرداخت پس از آنکه علم آن به تو رسید،پس بگو:بیایید ما و شما فرزندان و زنان و جانهاى خویش را بخوانیم آن گاه به درگاه خدا زارى کنیم و در حق یکدیگر نفرین کنیم و لعنت خدا را بر هر کدام از ما دو گروه که دروغگوست قرار دهیم».
شأن نزول آیه
از مسائلى که به حد ضروریات اولیه و امور مسلم رسیده است نزول آیه مباهله در حق اهل عبا و پنج تن برگزیده خدا علیهم السلام است،به گونهاى که این مطلب را بسیارى از محدثان و مفسران و مورخان و متکلمان در کتابهاى خود آورده وجزء مسائل مسلم و غیر قابل تردید انگاشتهاند،بلکه بیشتر مسلمانان قائلند که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در داستان مباهله با نصاراى نجران از زنان جز پاره تن خود فاطمه علیها السلام،و از فرزندان جز دو نوه و گلهاى خود حسن و حسین علیهما السلام،و از جانها (کسانى که به منزله جانند یا حکم خود شخص را دارند) جز برادرش على علیه السلام را که نسبت به او منزلت هارون با موسى علیه السلام را داشت،فرا نخواند.اینانند اهل این آیه،و بسیارى از علماى عامه نزول این آیه را درباره آنان ذکر کردهاند،از جمله:
1ـمحمد بن جریر طبرى در تفسیر خود گوید:پیامبر صبح زود بیرون آمد در حالى که حسین را در آغوش و دست حسن را در دست گرفته و فاطمه پشت سر حضرتش حرکت مىکردـدرود خدا بر همه آنان باد. (2)
2ـحاکم نیشابورى در«مستدرک»و ابو نعیم در«دلائل»از جابر بن عبد الله انصارى آوردهاند که گفت:عاقب و سید (دو تن از سران نصاراى نجران) بر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم وارد شدند و حضرت آنان را به اسلام دعوت نمود... (و داستان را ادامه مىدهد تا آنجا که گوید) پس آنها را به نفرین در حق یکدیگر فراخواند و آنان وعده دادند.فردا صبح رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم دست على و فاطمه و حسن و حسین را گرفت و آمد و کسى را نزد آنان فرستاد اما آنان نپذیرفتند... (و در آخر سخن درباره معناى آیه گوید) مراد از انفسنا رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و على،و از ابناءنا حسن و حسین،و از نساءنا فاطمه علیهم السلام مىباشد. (3)
3ـجار الله زمخشرى گوید:پس نصاراى نجران نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم آمدند در حالى که آن حضرت،حسین را در آغوش و دست حسن را در دست گرفته و فاطمه در پشت سر آن حضرت و على در پشت سر فاطمه علیهم السلام در حرکت بود وپیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به آنان مىفرمود:هرگاه من دعا کردم شما آمین بگویید.اسقف نصارا به همراهان گفت :«اى گروه نصارا،من چهرههایى را مىبینم که اگر خداوند بخواهد کوهى را به خاطر آنان از جا مىکند،با آنان مباهله نکنید که به هلاکت مىرسید»...و در این حادثه دلیلى بر فضیلت اصحاب کساء هست که دلیلى از آن قوىتر وجود ندارد. (4)
4ـفخر رازى گوید:چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم دلائل کافى براى نجرانیان آورد ولى آنان بر جهل و نادانى خود پافشارى کردند،به آنان فرمود:خداوند مرا امر فرموده که اگر حجت را نپذیرید با شما مباهله کنم.گفتند:ما مىرویم در کار خود مىاندیشیم سپس حضور شما مىرسیم.چون بازگشتند به عاقب که رایزن آنان بود گفتند:اى عبد المسیح،نظر شما چیست؟گفت :اى ترسایان،به خدا سوگند شما به خوبى مىدانید که محمد پیامبرى است که از جانب خدا فرستاده شده است و سخن درستى را هم درباره صاحب شما (عیسى علیه السلام) آورده است...پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در حالى که عبایى از موى سیاه بر دوش داشت بیرون شد و حسین را در آغوش و دست حسن را به دست گرفته و فاطمه پشت سر او و على رضى الله عنه پشت سر فاطمه در حرکت بود،و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مىگفت:هر گاه من دعا کردم شما آمین گویید.اسقف نجران که این صحنه را مشاهده کرد گفت:«اى ترسایان،من چهرههایى را مىبینم که اگر از خدا بخواهند تا کوهى را از جا برکند خداوند چنان کند،پس با آنان مباهله نکنید که هلاک مىشوید و دیگر تا روز قیامت یک نفر نصرانى بر روى زمین باقى نخواهد ماند». ..
و روایت شده است که:«چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم با آن عباى مویین بیرون شد حسن رضى الله عنه آمد و پیامبر او را به زیر عبا برد،سپس حسین رضى الله عنه آمد او را نیز زیر عبابرد،سپس فاطمه و سپس علىـرضى الله عنهماـآمدند،آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آیه تطهیر را خواند:انما یرید الله...» (5) .و بدان که این روایت به منزله روایتى است که صحت آن در میان اهل تفسیر و حدیث مورد اتفاق است. (6)
5ـقرطبى گوید.ابناءنا دلیل آن است که نوههاى دخترى را نیز فرزند نامند،زیرا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم حسن و حسین را با خود آورد و فاطمه پشت سر آن حضرت و على پشت سر فاطمه در حرکت بود و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به آنان مىگفت:هر گاه من دعا کردم شما آمین گویید. (7)
6ـسبط ابن جوزى گوید:«چون آیه ندع ابناءنا و ابناءکم نازل شد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را فراخواند و گفت:خداوندا،اینان اهل منند». (8) و عین همین عبارت را ابو حیان اندلسى (9) و احمد حنبل (10) و گنجى شافعى (11) آوردهاند.
این اقوالى که در شأن نزول آیه آوردیم قطرهاى از دریا و ذرهاى از صحراى بىکران است،براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به کتاب«احقاق الحق»3/46ـ79.و در اینجا خوب است شقوقى را که در آیه احتمال مىرود از زبان محقق دانشمند استاد محمد تقى فلسفىـکه خداوند او را از گزند حوادث مصون بداردـبیاوریم.ایشان گویند:
مباهله پنج تن اهل کساء و برگزیدگان الهى علیهم السلام با نصاراى نجران از نظر عقلىچهار گونه تصور دارد:1) دعاى هر دو طرف مستجاب شود و هر دو دسته هلاک گردند.2) دعاى هیچ کدام مستجاب نشود،و این امر سبب شود تا هر دو گروه که از سردمداران اجتماع و مبلغان دین بودهاند از نظر مردم بیفتند و ارزش آنان ساقط شود.3) دعاى نجرانیان مستجاب شود و گروه مخالف آنان گرفتار عذاب الهى شود.4) دعاى خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مستجاب شود و نجرانیان دچار عذاب و هلاکت گردند.
هر یک از این احتمالات که غالب شود موجب آن است که طرفین دعوا جانب احتیاط گیرند و از اقدام به مباهله خوددارى نمایند،زیرا در این کار احتمال هلاکت و برافتادن از صحنه حیات و گرفتارى به عذاب است.با توجه به این نکته معلوم مىشود که خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در برترین مرحله یقین به حقانیت خود قرار داشتند،و اگر کمترین تردید و اضطرابى در آنان وجود داشت هرگز به این امر خطیر اقدام نمىکردند.زیرا در این اقدام دو احتمال بود:یا به عذاب و هلاکت مىرسیدند و یا از نظر مردم مىافتادند و قدر و قیمت آنان نزد مردم کاهش مىیافت.روى همین وسوسهها و تردیدها بود که نجرانیان بازگشتند و جرأت بر مباهله پیدا نکردند و پس از آنکه به این کار حاضر نشدند رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:«هلاکت بر نجرانیان سایه افکند،و اگر ملاعنه و مباهله مىکردند همگى به بوزینگان و خوکها مسخ مىگشتند و این بیابان بر آنان پر از شعلههاى آتش مىشد،و خداوند نجران و نجرانیان را از ریشه برمىانداخت حتى مرغان بر شاخسار درختان را،و یک سال نمىگذشت که همگى نابود مىشدند». (12) شاید این معنى که هیچگونه وسوسه و شک و تردید و اضطرابى به آن بزرگواران دست نداد و این که مباهله تنها میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نجرانیان نبود بلکه همه پنج تن علیهم السلام طرف دعوا بودند از دقت در خود آیه شریفه به دست آید.
علامه طباطبائى رحمه الله گوید:در اینجا نکتهاى است و آن اینکه:خداوند به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است:«پس از آنکه دانش آن به تو رسید مباهله کن»،و این مىرساند که چون تو یقین به حقانیت خویش دارى دل خوش دار که به اذن خدا پیروز مىشوى و خدا یاور توست و هیچگاه تو را تنها نخواهد گذارد.
و نیز گوید:مباهله و ملاعنه گرچه به حسب ظاهر میان احتجاج گونهاى بود میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نجرانیان،ولى این دعوت عمومیت داشت و فرزندان و زنان را نیز شامل بود تا دلیل اطمینان داعى به حقانیت و راستى دعوت خود باشد،زیرا خداوند مهر و محبت زن و فرزند را در دل انسان به ودیعت نهاده و انسان در راه نگهدارى آنان جانفشانى مىکند و به خاطر حمایت از آنان و غیرت بر آنان خود را به خطر مىاندازد،ولى مىبینیم که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آنان را به همراه خود مىآورد حتى فرزندان را که طبیعتا علاقه بیشترى به آنان دارد جلو مىاندازد!
و نیز گوید:این که فرموده است:«پس لعنت خدا را قرار مىدهیم»بیان حال ابتهال و زارى آنان به درگاه خداست،و این که فرموده:«قرار مىدهیم»ونفرموده:«از خدا مىخواهیم که چنین کند»اشاره به این است که این دعا غیر قابل رد است و حتما مستجاب مىشود زیرا وسیلهاى است براى امتیاز حق از باطل.
و نیز گوید:منظور از الکاذبین (دروغگویان) گروه خاصى از آنهاست نه هر دروغگویى در هر جا و هر که باشد،مراد دروغگویانى است که در طرفین این احتجاج میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نجرانیان قرار دارند،که یک طرف دعوا مىگفت:خدا یکى است و عیسى بنده و رسول خداست،و طرف دیگر دعوا مىگفت:عیسى خدا یا پسر خداست و خدا یکى از اقنوم است.بنا بر این واضح است که اگر دعوا و مباهله میان شخص پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و نصاراى نجران بودـیعنى یک طرف دعوا یک نفر و طرف دیگر دعوا گروهى بودندـباید طور دیگرى تعبیر مىآورد که قابل انطباق بر مفرد و جمع باشد،مثلا مىفرمود:فنجعل لعنة الله على من کان کاذبا.در صورتى که چنین نگفت،و همین دلالت دارد که هر دو طرف دعوا جمع و گروه بودهاند.و این مىرساند که حاضران در مباهله همگى شریک در دعوا بودهاند و عنوان کذب بر همگى اطلاق مىگردیده است.پس معلوم شد که کسانى که با رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در این مباهله شرکت داشتند یعنى على و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام در این دعوا و دعوت شریک رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بودهاند،و این برترین و بالاترین منقبتى است که خداوند ویژه خاندان پیامبر خود صلى الله علیه و آله و سلم نموده است همان طور که از میان مردان و زنان و فرزندان امت تنها آنان را به نام جان و زن و فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خوانده است. (13)
مراغى در تفسیر خود گوید:این که در مباهله،فرزندان و زنان را بر انفس مقدم داشت با آنکه یک مرد همیشه خود را فداى آنان مىکند و هیچ گاه آنان رابه خطر نمىاندازد،براى آن است که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اطمینان کامل و یقین قطعى داشت که حق با اوست و در این کار کمترین خطرى متوجه خاندانش نخواهد شد. (14)
زمخشرى گوید:اگر گویى:دعوت به مباهله براى آن بود که دروغگو در طرفین دعوا مشخص شود و این چیزى بود میان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و آنان که او را تکذیب مىکردند،پس چرا فرزندان و زنان را نیز با خود آورد؟گویم:این دلیل آن است که او به کار خود و حقانیت خویش اطمینان کامل داشت،زیرا جرأت کرد که عزیزان و پارههاى جگر خود و محبوبترین مردم در نظر خود را به مخاطره اندازد...و این که در میان همه عزیزان،فرزندان و زنان را انتخاب کرد براى آن است که اینان از همه عزیزتر و دلبندترند و یک مرد همیشه در راه آنان جانفشانى مىکند،و آوردن آنان در این صحنه خطرناک به جهت اطمینان به حقانیت خود است...و این که زنان و فرزندان را بر انفس مقدم داشت مىخواست به مقام والا و منزلت نزدیک آنان آگهى دهد و اعلام بدارد که آنان حتى از جان عزیزترند. (15)
علامه سید شرف الدین رحمه الله گوید:در اینجا نکتهاى است که تنها عالمان علم بلاغت به عمق آن مىرسند و راسخان در علم و عارفان به اسرار قرآن قدر آن را مىشناسند و آن اینکه:آیه کریمه ظهور دارد در عمومیت فرزندان و زنان و انفس چنانکه علماى علم بیان گواهند و کسانى که مىدانند جمع مضاف،حقیقت در استغراق است این مطلب را به خوبى مىدانند.
اما این عمومات از آن جهت در خصوص آنان اطلاق شده است که آنان چندنفر نمونههاى اسلام و کاملترین مردم و برگزیدگان عالم و بهترین بهترینان از فرزندان آدمند و روحانیت اسلامى و خلوص عبودیتى که در آنان است در هیچ یک از آفریدگان وجود ندارد،بنابر این دعوت آنان براى مباهله در حکم دعوت همگان است و حضور همان چند نفر به منزله حضور همه امت است و آمین گفتن آنان بر دعاى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم کافى است و نیازى به آمین دیگران ندارد.با توجه به این مطلب روا مىشود که آن عمومات بر خصوص همین چند تن اطلاق گردد.و هر که در اسرار کتاب با حکمت الهى غور کند و در آن بیندیشد و بر اهداف آن آگاهى یابد خواهد دانست که اطلاق این عمومات بر خصوص آنان نظیر محتواى این شعر است که:
لیس على الله بمستنکر
ان یجمع العالم فى واحد
«هرگز از خداوند ناخوشایند و ناممکن نیست که همه عالم را در یک شخص فراهم آورد».
یک نکته جالب:این که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از میان انفس،على و از میان زنان زهرا را برگزید و آورد اما از میان فرزندان دو تن را آورد و اکتفا به یکى نکرد دلیل همان مطلبى است که ما گفتیم که آنان از همه برترند،زیرا چون براى على و فاطمه نظیرى در میان انفس و زنها نبود وجود همین دو تن کافى بود،بر خلاف حسن و حسین که وجود یکى از آندو از وجود دیگرى بىنیاز نمىکرد زیرا هر دو برابر بودند و اگر تنها یکى از آنها را فرا مىخواند ترجیح بلا مرجح بود و این کار با عدل و حکمت سازگارى نداشت.آرى اگر در میان فرزندان کسان دیگرى همتاى آن دو پیدا مىشدند پیامبر آنان را نیز فرا مىخواند چنانکه اگر براى على و فاطمه نیز در میان انفس و زنان نظیرى بود بر اساس قانون حکمت و عدل ومساوات تنها آندو تن را بر نمىگزید و دیگران را نیز با خود مىآورد. (16)
استفاده برترى على علیه السلام از آیه مباهله
بهترین دلیل برترى على علیه السلام از همه افراد بشر حتى از انبیا علیهم السلام غیر از پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم همین آیه است،زیرا خداوند او را نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خوانده است،و از روایات و گفتار مورخان و محدثان بر مىآید که مراد از انفسنا على علیه السلام است.
محمد بن طلحه شافعى ضمن بیانى در فضیلت زهرا علیها السلام در این آیه،گوید:این که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فاطمه را میان خود و میان على علیه السلام که به منزله جان او بوده است قرار داد دلیل بر آن است که مىخواست فاطمه از هر سو حراست گردد و بدین سبب اهمیت شأن او روشن شود،زیرا حراست با احاطه انفس بیش از حراست با احاطه ابناء است . (17)
ابن حجر هیتمى گوید:دار قطنى روایت کرده است که:على علیه السلام در روز شورى با حاضران احتجاج کرد و گفت:شما را به خدا سوگند که آیا در میان شما کسى هست که خویشاوندیش از من به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نزدیکتر باشد؟و غیر از من کسى هست که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را نفس خود قرار داده و فرزندان او را فرزندان خود و زن او را زن خود قرار داده باشد؟گفتند:نه،خدایا. (18)
فخر رازى گوید:در رى مردى بود به نام محمود بن حسن حمصى که معلم شیعیان دوازده امامى بود.وى مىپنداشت که على رضى الله عنه از همه پیامبران غیر از حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل است و دلیل او آیه انفسنا بود.مىگفت:مراد از انفسنا نمىتواند خود محمد صلى الله علیه و آله و سلم باشد،زیرا انسان هیچ گاه خودش را دعوتنمىکند،پس مراد از آن کس دیگرى است،و همه اجماع دارند بر آنکه مراد على بن ابى طالب رضى الله عنه است .بنا بر این آیه دلالت دارد بر آنکه نفس على همان نفس محمد صلى الله علیه و آله و سلم است.و نیز نمىتواند نفس او عین نفس آن حضرت باشد پس مراد آن است که نفس او مانند نفس آن حضرت است،و این مقتضى مساوات از همه جهت است،ولى مسأله نبوت و فضیلت به دلایلى از این عموم بیرون است،زیرا محمد صلى الله علیه و آله و سلم پیامبر بود و على نبود و نیز اجماع منعقد است بر آنکه محمد صلى الله علیه و آله و سلم از على رضى الله عنه افضل است،مىماند بقیه فضایل که در آنها با یکدیگر برابرند،و چون اجماع قائم است که محمد صلى الله علیه و آله و سلم از سایر پیامبران علیهم السلام افضل است پس على علیه السلام نیز افضل از آنان مىباشد.این است وجه استدلال به ظاهر این آیه. (19)
در تأیید این استدلال به آیه شریفه حدیثى است که مورد قبول موافق و مخالف است و آن سخن رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است که فرمود:«هر که مىخواهد به علم آدم،طاعت نوح،محبوبیت ابراهیم،هیبت موسى و برگزیدگى عیسى بنگرد باید به على بن ابى طالب بنگرد».زیرا این حدیث دلالت دارد که همه این صفاتى که در این پیامبران به طور پراکنده موجود است یکجا در على علیه السلام گرد آمده است،و همین دلیل است که على علیه السلام از همه پیامبران جز پیامبر ما صلى الله علیه و آله و سلم افضل است.اما سایر شیعیان از گذشته و حال استدلال مىکنند بر اینکه على علیه السلام مثل نفس محمد صلى الله علیه و آله و سلم است مگر در برخى موارد که به دلیل خاص استثناست.و چون نفس محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل از صحابه است بنا بر این نفس على علیه السلام نیز افضل از سایر صحابه مىباشد.
فخر رازى پس از نقل این مطلب از حمصى،در پاسخ گوید:جواب ایناستدلال آن است که:همان گونه که اجماع میان مسلمانان منعقد است که محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل از على است همچنین پیش از ظهور این شخص (حمصى) اجماع منعقد است که هر پیامبرى از کسى که پیامبر نیست افضل است،و همه اجماع دارند که على رضى الله عنه پیامبر نبوده است،پس قطعا ظاهر آیه مىرساند که همان گونه که محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل از على است سایر انبیا نیز از على افضل مىباشند. (20)
رد سخن فخر رازى
علامه مجاهد شیخ محمد حسن مظفر رحمه الله پیرامون سخن رازى گوید:از سخنان رازى در تفسیر آیه استفاده مىشود که وى دلالت آیه بر افضلیت على علیه السلام از سایر صحابه را پذیرفته است،زیرا استدلال شیخ محمود حمصى را نقل کرد که چون على علیه السلام نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است و پیامبر از سایر انبیا برتر است پس على علیه السلام نیز از آنها برتر است،و نیز از شیعیان نقل کرد که آنان به این آیه استدلال کردهاند بر افضلیت آن حضرت از سایر صحابه،و فخر رازى تنها مطلب اول (برترى على علیه السلام از سایر انبیا علیهم السلام) را رد کرد و درباره مطلب دوم چیزى نگفت.
اما این که مدعى شده که پیش از ظهور حمصى اجماع منعقد شده بر افضلیت پیامبران بر دیگران،سخن درستى نیست.زیرا اجماع بر آن است که صنف پیامبران از اصناف دیگر بشر برترند و هر پیامبرى از افراد امت خویش برتر است،اما چنین نیست که هر پیامبرى از هر غیر پیغمبرى برتر باشد گرچه آن غیر از امتهاى دیگر باشد...و نیز قول به برترى امیر مؤمنان علیه السلام از پیامبران جزحضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم اختصاص به شیخ محمود حمصى ندارد تا با اجماعى که فخر رازى ادعا نموده منافات داشته باشد،بلکه شیعیان پیش از وجود این شیخ و پس از او قائل به آن بودهاند و در این باره به آیه مباهله و آیات دیگر استدلال نمودهاند . (21)
علامه سید شرف الدین رحمه الله نیز پس از نقل سخن رازى گوید:دقت کن ببین او به روشنى دلالت آیه را بر برترى على علیه السلام بیان نموده است و ناخودآگاه ندا به درستى این استدلال بلند کرده است.وى با آنچه از شیعیان گذشته و حال نقل کرده معارضهاى ننموده و کلمهاى در رد آنان بر قلم نیاورده است،گویى اعتقاد آنان را پذیرفته و به دلالت آیه بر عقیده آنان اعتراف نموده است،و تنها بر محمود بن حسن حمصى خرده گرفته است،در صورتى که اجماعى که رازى آن را بهانه قرار داده و بر حمصى حمله کرده است چیزى است که مورد قبول محمود حمصى و همعقیدههاى او نیست.دقت کنید. (22)
علامه سبیتى مؤلف کتاب«رایة الحق»در کتاب ارزشمند دیگرش«المباهلة»پس از نقل تمام سخن رازى گوید:خواننده محترم ملاحظه مىکند و با ما همین نظر را مىپذیرد که فخر رازى در مورد دلالت آیه بر برترى على علیه السلام از سایر صحابه مناقشهاى نکرده است،و نیز در مورد اتفاق مسلمانان بر صحت این حدیث که همه صفات کمال انبیا علیهم السلام در على علیه السلام جمع است،مناقشه ننموده است.و این مطلب از پاسخى که به ادعاى حمصى درباره برترى على علیه السلام از سایر پیامبران غیر از حضرت محمد صلى الله علیه و آله و سلم داده روشن مىشود،و نیز استفادهاى را که شیعیان از آیه کردهاند در برترى آن حضرت رد نکرده است،تنها کارى که کرده در مناقشه خود با حمصى آن است که اجماعى را مدعى شده که خود آن را ساخته و بر مسلمانان لازم ساخته است!
و محمود حمصى مىتواند در پاسخ او گوید:اجماعى که نخبگان ممتاز از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و همه بنى هاشم و شیعیان از آن بیرونند اجماع نیست،هرگونه که فخر رازى بخواهد اجماع را تفسیر کند،و این اجماع در میان دیگر اجماعها که مسلمانان مدعى آنند قدر و قیمتى ندارد.و از نظر عقل روا نیست که اجماعى منعقد شود که تقریبا نیمى از مسلمانان که قائل به برترى على علیه السلام از سایر پیامبران هستند از آن اجماع بیرون باشند.
و نیز مىتواند بگوید:مسلمانان و نخبگان ممتاز از یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم پیش از آنکه خدا این انسان (فخر رازى) و همعقیدههاى او را بیافریند اجماع دارند بر آنکه على علیه السلام از همه پیامبران جز محمد صلى الله علیه و آله و سلم افضل است .و به نظر ما هم این مطلب از جهت واقعنگرى درست است،و این اجماع با توجه به شرایط حجیت اجماع و امکان تحقق و وقوع آن همان اجماع درست و معتبرى است که مسلمانان مىتوانند به آن احتجاج کنند. (23)
سخنى نادرست از صاحب المنار
در تفسیر المنار گوید:روایات بر این اتفاق دارند که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم براى مباهله على و فاطمه و دو فرزند آنان را برگزید،و کلمه نساءنا را تنها بر فاطمه،و کلمه انفسنا را تنها بر على حمل مىکنند.مصادر این روایات شیعیانند و هدف آنان نیز از این روشن است،و تا توانستند در ترویج این روایات کوشیدند تا نزد بسیارى از اهل سنت نیز رائج شد،ولى سازندگان این روایات نتوانستند به خوبى آنها رابا آیه تطبیق دهند،زیرا هیچ عربى کلمه نساءنا را درباره دختر کسى به کار نمىبرد خصوصا زمانى که آن شخص همسرانى هم داشته باشد،و چنین چیزى در لغت عرب مفهوم نیست.و بعیدتر از این تطبیق انفسنا بر علىـعلیه الرضوانـاست! (24)
چه باید گفت درباره مرد هواپرستى که خداوند او را با داشتن علم و دانش گمراه ساخته و بر گوش و دلش مهر زده است؟!
معلوم نیست مراد او از این سخن که«مصادر و منابع این روایات شیعیانند»چیست؟زیرا امام آنها یعنى فخر رازى مدعى است که مفسران و محدثان بر صحت این روایات اتفاق دارند. (25)
ابن طاووس رحمه الله در کتاب ارزشمند«سعد السعود»حدیث مباهله را از کتاب«تفسیر ما نزل من القرآن فى النبى و اهل بیته»تألیف محمد بن عباس بن مروان معروف به ابن حجام یا ابن ماهیار از پنجاه و یک طریق از صحابه و دیگران روایت کرده و گوید که وى همه آنها را نام برده و از جمله اینهایند:1ـابو الطفیل عامر بن واثله 2ـجریر بن عبد الله سجستانى 3ـابو قیس مدنى 4ـابو ادریس مدنى 5ـحسن بن على علیهما السلام 6ـعثمان بن عفان 7ـسعد بن ابى وقاص 8ـبکر بن مسمار (سمال) 9ـطلحة بن عبد الله (عبید اللهـظ) 10ـزبیر بن عوام 11ـعبد الرحمن بن عوف 12ـعبد الله بن عباس 13ـابو رافع خدمتکار رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم 14ـجابر بن عبد الله انصارى 15ـبراء بن عازب 16ـانس بن مالک 17ـمنکدر بن عبد الله از پدرش 18ـعلى بن الحسین علیهما السلام 19ـامام باقر علیه السلام 20ـامام صادق علیه السلام 21ـحسن بصرى 22ـقتاده 23ـعلباء بن احمر 24ـعامر بن شراحیل شعبى 25ـیحیى بن نعمان 26ـمجاهد بن عمر کمى 27ـشهر بن حوشب.و ما در اینجا یک حدیث را مىآوریم:
...چون صبح شد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بیرون شد در حالى که دست على را به دست راست و دست حسن و حسین را به دست چپ داشت و فاطمه پشت سر همه حرکت مىکرد،آنان هر کدام حلهاى به تن داشتند و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عبایى بر دوش داشت،حضرت دستور داد زیر دو درختى را که آنجا بود رفتند،عبا را بر روى آنها گسترد و آنان را زیر عبا برد و شانه چپ خود را نیز زیر عبا برد در حالى که بر روى کمان خود به نام«یقع» (یا نبع) تکیه داده بود و دست راست را براى مباهله به سوى آسمان برداشت.
مردم همگى براى تماشا آمده بودند،رنگ از چهره سید و عاقب (سران نصارا) پرید و چنان مضطرب شدند که نزدیک بود عقل از سرشان بپرد،یکى از آنها به دیگرى گفت:آیا با او مباهله کنیم؟پاسخ داد:مگر نمىدانى که هیچ قومى با پیامبرى مباهله نکردند جز آنکه کودکانشان بزرگ نشدند و بزرگانشان باقى نماندند؟... (26)
نقدى بر صاحب المنار
من معتقدم که صاحب«المنار»این سخن را تنها از روى عناد و دشمنى با امیر مؤمنان علیه السلام گفته استـخداوند با او مطابق عقیدهاش رفتار کندـاو در موارد چندى از تفسیر خود ناخوشایندى خود از اهل بیت علیهم السلام را نشان داده است،از جمله:در جلد 10/460 گوید :هیچ یک از احادیث مهدى صحیح و قابل احتجاج نیست و با این حال با هم تعارض دارند و یکدیگر را رد مىکنند،وریشه همه آن احادیث یک گرایش سیاسى معروفى از سوى شیعیان بوده است،و شیعه در این احادیث خرافاتى دارند که با اصول دین مخالف است. (27)
و در 3/332 گوید:ابن عساکر از جعفر بن محمد از پدرش روایت کرده است که در تفسیر آیه مباهله گفته است:پیامبر ابو بکر و فرزندانش و عمر و فرزندانش و عثمان و فرزندانش و على و فرزندانش را به همراه آورد.
و در 12/53 گوید:درباره شاهد در آیه و یتلوه شاهد منه (28) روایات دیگرى هست...برخى از آنها مىگوید:شاهد على رضى الله عنه است،که شیعیان آنها را روایت کرده و تفسیر به امامت وى کردهاند...و در مقابل،مخالفانشان نیز نظیر آن را درباره ابو بکر روایت کردهاند.
و در 8/426 در تفسیر آیه فأذن مؤذن ان لعنة الله على الظالمین (29)
گوید:روایتى که امامیه از امام رضا علیه السلام و ابن عباس رحمه الله نقل کردهاند که مراد آن مؤذن علىـکرم الله وجههـاست از طریق اهل سنت ثابت نگشته،و از آن امام بعید است که در آن روز (روز قیامت) مؤذن باشد در حالى که در بهشت به سر مىبرد.
و در 8/433 در تفسیر آیه و على الاعراف رجال (30) گوید:مفسران درباره اهل اعراف اختلاف دارند،یک قول این است که آنها عباس و حمزه و على و جعفر ذوالجناحین رضى الله عنهم هستند.این قول را آلوسى ذکر کرده و گوید که ضحاک از ابن عباس روایت نموده است،ولى ما در کتب تفاسیر روائى ندیدهایم،و ظاهرا از تفاسیر شیعه نقل کرده است.
جرم شیعه چیست؟
ما در اینجا از صاحب«المنار»و امثال او مىپرسیم:بر فرض که طبق نظر شما مصادر این احادیث و روایات شیعیان باشندـگرچه این فرض درست نیست،زیرا در کتابهاى صحیح و مسند شما آمده و اهل حدیث و تفسیر و تاریخ بر آنها صحه گذاشتهاندـجرم و گناه شیعه چیست که نباید احادیث آنان را پذیرفت و بدانها احتجاج نمود؟شگفتا از گروهى که احادیث خوارج را مىپذیرند ولى احادیث کسانى را که پیرو کسى هستند که همتاى قرآن و نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است یعنى على بن ابى طالب علیه السلام را نمىپذیرند!
آرى،شیعه تنها یک گناه دارد و آن هم گناهى بسیار بزرگ و نابخشودنى!و آن ولایت و دوستى خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است،آنان که خداوند طاعت آنان را طاعت خود و نافرمانى آنها را نافرمانى خویش دانسته است،آنان که پایههاى استوار دین و ستونهاى یقیناند،آنان که خداوند هرگونه پلیدى را از آنان زدوده است،آنان که هر کس به دامان آنان چنگ زد رهایى یافت و هر که از آنان باز ماند غرق گردید،آنان که دروازههاى علم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم و دروازههاى شهر فقه و حکمت و بهشتند،آنان که راه روشن و پهناور الهى هستند.
آرى،جرم شیعه همین است و بس،تا آنجا که مخالفان،این تشیع و محبت را سبب جرح و قدح روایات آنان،و کینه و دشمنى با آنان را سبب عدالت و وثاقت ساختهاند!
مرگ باد بر این عملکرد!اى مخالفان شیعه کجا مىروید؟شما را به کجا مىبرند؟در حالى که نشانههاى حق بر پا،چراغهاى راه روشن و علامتهاى جاده آشکار است و خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم که زمامداران حق و زبانهاى راستیناند درمیان شمایند!
ابن حجر عسقلانى در باب اسباب طعن گوید:تشیع دوستى على و مقدم داشتن او بر صحابه است،هر که على را بر ابو بکر و عمر مقدم بدارد در تشیع غلو کرده و نام رافضى بر او نهند،و گرنه شیعه است. (31)
و نیز گوید:بیشتر کسانى که به نام ناصبى شناخته مىشوند مشهور به راستگویى و دیندارى هستند بر خلاف کسانى که معروف به رافضىاند که غالبا دروغگو و بىپرواى در خبرگزارى هستند.اصل در این امر آن است که:ناصبیان معتقدند على رضى الله عنه عثمان را کشته و به قاتلان او یارى داده است،و این را دیانتى مىپنداشتند و بدان معتقد بودند.البته ستمگران به زودى خواهند دانست که چگونه سرنگون خواهند شد.
علامه سید محمد بن عقیل حضرموتى پیرامون سخن ابن حجر گوید:پوشیده نیست این که وى گوید :«همه دوستان على علیه السلام که او را بر شیخین مقدم مىشمارند رافضىاند و دوستان آن حضرت که او را بر همه صحابه جز شیخین مقدم مىدارند شیعه هستند،و هر دو دسته عدالتشان خدشهدار است»بنا بر این سخن،بسیارى از صحابه بزرگوار مانند مقداد،زید بن ارقم،سلمان،ابوذر،خباب،جابر،ابو سعید خدرى،عمار،ابى بن کعب،حذیفه،بریده،ابو ایوب،سهل بن حنیف،عثمان بن حنیف،ابو الهیثم،خزیمة بن ثابت،قیس بن سعد،ابو طفیل عامر بن واثله،عباس بن عبد المطلب و فرزندان او،بنى هاشم،بنى مطلب،همه و بسیارى دیگر همگى رافضى هستند،زیرا على علیه السلام را بر شیخین مقدم مىشمردند و دوستدار او بودند،و عده بىشمارى از تابعین و تابعین تابعین از بزرگان ائمه و برگزیدگان امت که برخى از آنان امامان معصوم و همتایان قرآنکریم بودهاند نیز رافضى هستند،و سوگند به خدا که خدشهدار نمودن عدالت اینان پشت را مىشکند. (32)
و نیز آن مرحوم درباره این سخن ابن حجر:«اصل در این مطلب آن است که ناصبیان...»گوید :از این عبارت او استفاده مىشود که مىخواهد عقیده ناصبیانـکه خدا با عدلش با آنان رفتار کندـرا توجیه نماید که اعتقاد و دیندارى آنان مبنى بر دشمنى على علیه السلام که نفس پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است براى آنان رواست.و بدیهى است که این سخن فاسد است و هیچ با انصافى در بطلان آن شک نمىورزد،زیرا اگر کسى در اعتقاد به باطل معذور بود و خداوند او را معذور مىداشت بىشک یهود و نصارى نیز در کفر و بغضشان نسبت به رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عذر بزرگى داشتند،زیرا آنان به پیروى از دانشمندان و راهبان خود معتقد بودند آن حضرت پیامبر دروغین است و بدین مطلب اعتقاد داشتند.در صورتى که بطلان این مطلب بدیهى است. (33)
برخى از شخصیتهاى متهم به جرم تشیع
در اینجا به ذکر پارهاى از شخصیتهاى شیعه که به جهت دوستى اهل بیت علیهم السلام مطرود و خدشهدار گردیده و مورد کینه و دشمنى قرار گرفتهاند مىپردازیم.خداوند همه آنان را از سوى صاحب ولایت بهترین پاداش دهد.
1ـابن عقده
ذهبى (در گذشته به سال 747) که از علماى بزرگ عامه است گوید:ابن عقده:وى حافظ عصر و محدث دریا علم و ناپیدا کرانه ابو العباس احمد بنمحمد بن سعید کوفى از وابستگان بنى هاشم است که دانشمند نحو و مردى شایسته و ملقب به عقده بود...او در نهایت قوه حافظه و کثرت حدیث بود...از او روایت است که گفته:من درباره هشتصد هزار حدیث از احادیث اهل بیت و بنى هاشم پاسخ مىگویم.و نیز گفته است:من صد هزار حدیث با سند آنها در حفظ دارم .هنگامى که مىخواست نقل مکان کند کتابهایش ششصد بار (شتر) شد.وى را به خاطر شیعه بودنش دشمن داشتهاند. (34)
2ـشیخ مفید
خطیب بغدادى گوید:محمد بن محمد بن نعمان ابو عبد الله معروف به ابن معلم شیخ رافضیان است.وى کتابهاى بسیارى در عقاید ضاله آنان و دفاع از اعتقاداتشان نگاشته است...او یکى از پیشوایان ضلالت بود.گروهى از مردم به دست او به هلاکت رسیدند تا آنکه خداوند مسلمانان را از شر او خلاص کرد. (35) و نیز گوید:و به من خبر رسیده که ابو القاسم معروف به ابن نقیب،هنگامى که ابن معلم شیخ رافضیان در گذشت مجلس جشنى ترتیب داد و گفت:حال که مرگ ابن معلم را دیدم دیگر باک ندارم که مرگ کى به سراغ من آید. (36)
اینها دو نمونه بود و به زودى در این باره سخن خواهیم گفت.
نمونههایى از تحریف احادیث مناقب
و از دسیسههایى که دشمنان اهل بیت علیهم السلام براى ابطال مطالبى که درباره فضیلت على علیه السلام وارد شده به کار بردهاند آن است که آنان نشانه تشیع و بدعتراوى را نقل فضائل على علیه السلام دانسته و آنچه را که وى نقل نموده دلیل بدعتگذارى او شمردهاند،بنا بر این چنین راویى از نظر آنان مردود است گرچه از افراد موثق باشد.و دلیل و تأیید تشیع در نزد آنان ذکر فضائل على علیه السلام است،بنا بر این نقل حدیث در فضیلت آن حضرت درست نیست،زیرا موجب تأیید بدعت راوى در نظر آنان است.
روى این حساب،هرگاه به حدیث متواترى برخورند یا حدیثى را در کتابهاى صحیحشان مشاهده کنند و راهى براى طعن و طرد آن نیابند دست به حیله دیگرى زده آن را تأویل کنند و الفاظ حدیث را آن گونه که مطابق میل خود است تغییر دهند.ما در اینجا چند نمونه مىآوریم تا به باطن پلید و عناد آنان با خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به ویژه با امیر مؤمنان علیه السلام پى برده شود:
1ـابن حجر عسقلانى از اسماعیل بن عیاش که گفت:از حریز بن عثمان شنیدم که مىگفت:این حدیث که مردم از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم روایت مىکنند که به على فرمود:«تو نسبت به من مانند هارون با موسایى»حدیث درستى است ولى شنونده اشتباه کرده است.گفتم:پس درست آن چیست؟گفت:به جاى«هارون»«قارون»بوده است. (37)
2ـحافظ محدث حسنى مغربى (در گذشته به سال 1380) گوید:ابو سعد استرآبادى در دمشق وعظ مىکرد،مردى برخاست و گفت:اى شیخ،نظرت درباره حدیث پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم :انا مدینة العلم و على بابها چیست؟وى لختى سر به زیر افکند،سپس سر برداشت و گفت:آرى،این حدیث را به طور کامل کسى نمىداند مگر آن کس که در اسلام صدرنشین باشد!پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرموده است:أنا مدینة العلم،و على بابها،و ابو بکر اساسها (پى و پایه آن) ،و عمر حیطانها (دیوارهاى آن) ،و عثمان سقفها.شنوندگان هم پذیرفتند و آن را بیانى زیبا و درست دانستند. (38)
دشمنان آن حضرت به این هم بسنده نکردند بلکه این را نیز افزودند که:و معاویة حلقتها (حلقه در آن) .یکى دیگر از آنان حدیث را چنین تحریف کرده است،گوید:مراد از«على»على بن ابى طالب نیست بلکه على از علو است،گویى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مىخواهد بفرماید:«در آن شهر بسیار بلند است»! (39) و علامه مذکور در ص 109 گوید:به جان خودم سوگند که این یک دسیسه و نیرنگ شیطانى است که مىخواهد بدین وسیله باب احادیث صحیح از فضائل عترت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بسته شود.
مؤلف گوید:بنگر که چگونه حدیث را وقتى تنها درباره فضیلت على علیه السلام است انکار مىکنند ولى هنگامى که ابو بکر و امثال او بدان ضمیمه مىگردند آن را مىپذیرند؟!آیا این جز از روى عناد با سرور اولیا و همسر با وفاى او فاطمه زهرا علیها السلام است؟
3ـحافظ محدث جوینى خراسانى روایت کرده است که:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عمامه سحاب خود را بر سر على بن ابى طالب علیه السلام پیچید و دنباله آن را از جلو و عقب او انداخت و فرمود:پیش بیا،پیش آمد،فرمود:عقب برو،عقب رفت،فرمود:فرشتگان (در جنگ بدر) به همین صورت نزد من آمدند. (40) و نیز از على علیه السلام روایت کرده است که فرمود:در روز غدیر خم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم عمامهاى بر سر من نهاد و ادامه آن را بر دوشم افکند و فرمود:خداوند در جنگبدر و حنین مرا به فرشتگانى مدد رساند که این گونه عمامه بسته بودند. (41)
حلبى در کتاب«سیره»آورده است:پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم عمامهاى داشت به نام«سحاب»،آن را به على علیه السلام بخشید،و بسا بود که على با آن عمامه از راه مىرسید و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مىفرمود:«على در سحاب نزد شما آمد»و منظور حضرت همان عمامه سحاب بود که به او بخشیده بود. (42)
منظور شیعه که مىگوید:«على علیه السلام در سحاب است»همین است و سخن درستى هم هست،نه آنچه عبد الکریم شهرستانى تحریف نموده و گفته است:شیعیان مىگویند:على در سحاب (ابر) مىآید و رعد صداى اوست و برق خنده او»! (43)
ابن منظور در لسان العرب ماده«عمم»گوید:عربها به مردى که آقایى یافته گویند:عمامهدار شد.و هرگاه بخواهند مردى را آقایى دهند عمامه بر سرش نهند.و مرد عمامهدار شد یعنى آقایى یافت،زیرا تاج عربها عمامه است،و هر جا که در عجم لفظ تاج را به کار برند در عرب لفظ عمامه به کار برده مىشود. (44)
این که در«المنار»گفته است:«در زبان عربى کلمه«نساء»درباره دختر به کار نمىرود به ویژه هنگامى که دختر شوهر داشته باشد،و بعیدتر آنکه مراد از«انفسنا»على رضى الله عنه باشد»سخن سستى است که در نظر محققان هیچ ارزشى ندارد،و شگفتا از کسى که از مفسران به شمار مىآید و شاگردانى در زمینه تفسیر داردولى سخنى مىگوید که در نظر اهل فن بسیار سست و بىارزش است!و به نظر من این سخن از خود شیخ محمد عبده نیست بلکه از شاگرد و جمع کننده تفسیر او سید رشید رضاست که دشمنى با شیعه از خصوصیات اوست.گویى وى این آیه را ندیده و نخوانده است که مىفرماید:و ان کانوا اخوة رجالا و نساء فللذکر مثل حظ الانثیین... (45) یعنى«هرگاه وارثان میت چند برادر و خواهر بودند (پسر و دختر بودند) پسر دو برابر دختر مىبرد».در این آیه کلمه نساء درباره دختران به کار رفته است و کسى در این باره اختلافى ندارد.
و نیز فرموده:یوصیکم الله فى اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین فان کن نساء فوق اثنتین ... (46) در این آیه نیز کلمه نساء بر دختران اطلاق گردیده است.پس چگونه وى گفته است:هیچ عرب زبانى کلمه نساء را درباره دختران به کار نمىبرد؟مگر قرآن به زبان عربى فصیح و روشن نیست؟چرا،او مىداند ولى دلبستگى به زمین و مادیات،و پیروى از هواى نفس او را بدین سخن کشانده است .و کسى را که خدا روشن نکند هیچ گاه روشن نخواهد شد.
اما این که گفته است:«بعیدتر آنکه مراد از انفسنا على رضى الله عنه باشد»نیز نارواست،زیرا واحدى نیشابورى که از عالمان بزرگ اهل سنت در قرن چهارم است از جابر روایت کرده که این آیه درباره اهل کساء نازل شده است.و گوید:شعبى گفته است:مراد از ابناءنا حسن و حسین،و از نساءنا فاطمه،و از انفسنا على بن ابى طالب رضى الله عنهم است. (47)
و ابن حجر هیتمى مکى گوید:از عبد الرحمن بن عوف روایت است که:چون رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مکه را فتح کرد به سوى طائف رفت و هفده یا نوزده شب آنرا محاصره نمود،سپس به خطبه ایستاد و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:«شما را به نیکى به خاندانم سفارش مىکنم،و وعده شما حوض (کوثر در قیامت) است.سوگند به آنکه جانم به دست اوست،یا نماز را به پا مىدارید و زکات مىپردازید یا مردى را که به منزله نفس من است به سوى شما گسیل مىدارم که گردن شما را بزند».آن گاه دست على بن ابى طالب رضى الله عنه را گرفت و فرمود:و او همین است. (48)
و حافظ خطیب خوارزمى گوید:از مطلب بن عبد الله بن حنطب روایت است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به نمایندگان ثقیف هنگامى که حضور حضرت شرفیاب شدند فرمود:یا اسلام مىآورید یا خداوند مردى را که از منـیا مانند نفس منـاست بر سر شما برانگیزد... (49) و گوید:عائشه گفت:اى رسول خدا،بهترین مردم پس از شما کیست؟فرمود:على بن ابى طالب،او نفس من است و من نفس اویم. (50)
حافظ علامه گنجى شافعى در ضمن نقل حدیثى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم درباره برخى اصحاب خود مطالبى فرمود گوید:فاطمه گفت:اى رسول خدا،نمىبینم که درباره على چیزى گفته باشى؟!فرمود:على نفس من است،آیا دیدهاى که کسى درباره خودش چیزى بگوید؟ (51)
علامه مجلسى رحمه الله گوید:از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم درباره برخى از یارانش پرسیدند،حضرت مطلبى فرمود:کسى گفت:پس على چه؟فرمود:تو از من درباره مردمپرسیدى نه از خودم (و على خود من است) . (52)
و نیز گوید:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم (در مباهله با نصاراى نجران) فرمود:خداوندا،این (على) نفس من است و نزد من همتاى با خود من است.خداوندا،این (فاطمه) زنان من است که برترین زنان جهان است.خداوندا،اینان (حسن و حسین) دو فرزند و نوه منند،پس من در جنگم با هر که اینان با او در جنگ باشند،و در صلح و سازشم با هر که اینان با او در صلح و سازش باشند. (53)
و در ذکر داستان جنگ احد نقل کرده که آن گاه که همه مردم گریختند و کسى جز على و ابودجانه سماک بن خرشه باقى نماند«پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ابودجانه را فراخواند و فرمود :اى ابادجانه،تو هم بازگرد و من بیعتم را از تو برداشتم،اما على،پس او منم و من او.. . (54)
و گوید:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:اى پسر ابى طالب،تو عضوى از اعضاى منى،هر جا من باشم تو هم همان جایى. (55)
علامه سبط ابن جوزى در داستان بنى ولیعه (قومى از عرب) از انس آورده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:بنى ولیعه یا دست بر مىدارند یا مردى را که مانند نفس خودم است به سوى آنان گسیل مىدارم که امر مرا در میان آنان اجرا کند،با جنگجویان بجنگد و فرزندان را اسیر کند.ابوذر گفت:ناگاه سردى کف دست عمر را بر پشت خود احساس کردم که گفت:به نظر تو مرادش کیست؟گفتم:مرادش تو نیستى،بلکه مردى است که کفش خود را پینه مىزند،على بنابى طالب. (56)
قندوزى گوید:رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:على نسبت به من به منزله نفس من است،طاعت او طاعت من و نافرمانى او نافرمانى من است. (57)
حافظ گنجى از ابن عباس روایت کند که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:خداوند چهل هزار سال پیش از آنکه دنیا را بیافریند چوب ترکهاى آفرید و آن را در برابر عرش قرار داد تا آغاز مبعث من فرا رسید،پس نیمى از آن را جدا کرد و پیامبرتان را از آن آفرید،و نیم دیگر على بن ابى طالب علیه السلام است. (58)
حافظ محب الدین طبرى از براء بن عازب روایت کند که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:على با من به منزله سر من با بدن من است. (59)
علامه سید شریف رضى صاحب«نهج البلاغه»گوید:اگر کسى بپرسد معناى دعوت فرزندان و زنان روشن است،اما معناى دعوت انفس چیست؟زیرا معنا ندارد که انسان خودش را دعوت کند چنانکه درست نیست که خود را امر و نهى نماید.
پاسخ:عالمان و راویان همه بر این متفقند که چون نمایندگان نصاراى نجران نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم آمدند و در میان آنان اسقف (که ابو حارثة بن علقمه بود) و سید و عاقب و دیگر سران آنها حضور داشتند،میان آنان و رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم درباره مسیح علیه السلام سخنانى رد و بدل شد که در کتابهاى تفسیر مذکور است.. .چون پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آنان را به مباهله فراخواند امیر مؤمنان على را در جلو و فاطمه را پشت سر و حسن را سمت راست و حسین علیهم السلام را سمت چپ خود نشانید ونجرانیان را به ملاعنه و نفرین در حق یکدیگر فرا خواند:آنان از بیم جان خود و از ترس پیامدهاى راستى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و دروغ خود به این کار تن ندادند.
روشن است که مراد از ابناء حسن و حسین علیهما السلام و مراد از نساء فاطمه و از انفس امیر مؤمنان علیه السلام است،زیرا در میان این گروه غیر آن حضرت کس دیگرى نبود که مصداق انفسنا واقع شود،و پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نمىتواند مراد از انفسنا باشد زیرا معنا ندارد که انسان خودش را بخواند همان گونه که معنا ندارد خود را امر و نهى کند،و از همین رو فقیهان گفتهاند:فرمانده نمىتواند تحت فرمان خود باشد،زیرا همیشه مقام فرمانده بالاتر از فرمانبر است،و اگر خودش هم فرمانبر باشد باید خودش از خودش بالاتر باشد،و این محال است.
از جمله چیزهایى که این مطلب را روشن مىکند روایتى است که واقدى در کتاب«مغازى»آورده است که:هنگامى که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از جنگ بدر باز مىگشت و اسیران مشرکان را به همراه داشت یکى از اسیران به نام سهیل بن عمرو به شتر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بسته شده بود،همین که چند میل از مدینه دور شدند خود را از بند آزاد کرد و گریخت.پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:هر که سهیل بن عمرو را یافت او را بکشد.مسلمانان در جستجوى او شدند،خود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را دید که در زیر درختى پنهان شده است،حضرت او را دستگیر کرد و دوباره به بند کشید و او را نکشت،زیرا آن حضرت تحت امر خود در نمىآمد و آن امر شامل خود حضرت نمىشد.آرى اگر یکى از یاران حضرت او را مىیافت واجب بود او را بکشد زیرا تحت فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بود و باید به آن امر عمل مىکرد...
یکى دیگر از شاخههاى این بحث روایتى است که از قاسم بن سهل نوشجانى رسیده است.وى گوید :من در مرو در برابر مأمون در ایوان ابو مسلم قرار داشتم و حضرت رضا علیه السلام نیز سمت راست وى نشسته بود.مأمون به من گفت:اىقاسم،کدام یک از فضائل صاحب تو (على علیه السلام) از همه بالاتر است؟گفتم:هیچ یک از فضایل او از فضیلت آیه مباهله بالاتر نیست،زیرا خداى سبحان در این آیه نفس رسول خود صلى الله علیه و آله و سلم و نفس على علیه السلام را یکى قرار داده است.مأمون گفت:اگر مخالف به تو بگوید:مردم،زنان و فرزندان را در این آیه شناختهاند و آنها فاطمه و حسن و حسین علیهم السلاماند،و مراد از انفس هم تنها نفس رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم است،تو چه پاسخى دارى؟
ناگاه سیاهى جلو چشمم را گرفت و فضاى میان من و او تاریک شد و از سخن بازماندم و به هیچ دلیلى راه نیافتم.مأمون به حضرت رضا علیه السلام گفت:اى ابا الحسن،تو در این باره چه گویى؟فرمود:در این باره مطلبى هست که گزیرى از آن وجود ندارد.مأمون گفت:آن چیست؟فرمود :در این آیه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فراخواننده است و او نمىتواند خودش را فراخواند بلکه باید دیگرى را فراخواند.پس چون در این دعوت فرزندان و زنان معلومند و خود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم هم نمىتواند مصداق انفس باشد،ناگزیر دعوت انفس متوجه به على بن ابى طالب علیه السلام مىگردد،زیرا شخص دیگرى در آنجا وجود نداشته است که بتواند مصداق انفس قرار گیرد.و اگر مطلب غیر این باشد معناى آیه باطل خواهد شد.در اینجا سیاهى از دیدگانم برطرف شد و دیدهام روشن گشت و مأمون لختى سکوت کرد آن گاه گفت :اى ابا الحسن،هرگاه پاسخ درست باشد اعتراضى باقى نمىماند. (60)
در اینجا بحث از آیه مباهله را به پایان مىبریم و به آیه دیگرى درباره برترى امیر مؤمنان علیه السلام مىپردازیم.
پىنوشتها:
1ـسوره آل عمران/ .60
2ـجامع البیان 3/299.در این روایت نامى از على علیه السلام برده نشده و روایت ناقص است . (م)
3ـتفسیر در المنثور 2/ .38
4ـتفسیر کشاف 1/ .434
5ـسوره احزاب/ .33
6ـتفسیر کبیر 8/ .85
7ـتفسیر الجامع لأحکام القرآن 4/ .104
8ـتذکرة الخواص/ .18
9ـالبحر المحیط 2/ .479
10ـمسند 1/ .185
11ـتذکرة الخواص/ .18
12ـحدیث در تفسیر ابو السعود 2/47.و نیز ایشان بیانى جالب دارند در این که چرا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از میان زنان و فرزندان و انفس،فاطمه و حسن و حسین و على علیهم السلام را انتخاب فرمود،گویند:انسان خردمند همیشه در هر کار به افراد زبده و متخصص و شایسته آن مراجعه مىکند،پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز مىبایست در دعا و مباهله،کسانى را برگزیند که شایستگى آن را داشته باشند و دعاى آنان در پیشگاه خدا ردخور نداشته باشد.لذا وقتى که خداوند به او دستور داد که زنان و فرزندان و کسانى را که به منزله جان تو هستند همراه خود ببر،پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بررسى نمود و در میان زنانى که به او منسوبند از همسران و دختران و دیگر زنان امت،کسى را عدیل و برابر حضرت زهرا علیها السلام،و در میان مردان امت کسى را عدیل و برابر على علیه السلام نیافت،لذا آن دو را تنها آورد،و در میان فرزندان نیز حسن و عدیل و نظیر او حسین علیهما السلام را به همراه آورد.این عمل پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم روشنگر آن است که در میان همه امت اسلامى از مرد و زن و کودک،هیچ کس عدیل و برابر آنان نبوده است و در پیشگاه خداوند شخصى آبرومندتر از آنان وجود نداشته است.
13ـر.ک تفسیر المیزان 3/223ـ .225
14ـتفسیر مراغى 3/ .174
15ـتفسیر کشاف 1/ .434
16ـالکلمة الغراء فى تفضیل الزهراء علیها السلام/ .3
17ـمطالب السؤول/ .7
18ـالصواعق المحرقة/ .157
19ـاین بخش نقل به معنا گردید.
20ـتفسیر کبیر 8/ .86
21ـدلائل الصدق 2/ .86
22ـالکلمة الغراء/ .5
23ـالمباهلة/ .101
24ـتفسیر المنار 3/ .322
25ـتفسیر کبیر 8/ .84
26ـسعد السعود/91.از حدیث مقدارى را که مورد نیاز بود نقل کردیم.
27ـظاهرا این سخن از جمع کننده تفسیر یعنى سید رشید رضاست نه از شیخ محمد عبده.
28ـسوره هود/ .17
29ـسوره اعراف/43 و .44
30ـسوره اعراف/43 و .44
31ـ«هدى السارى»مقدمه«فتح البارى»ص .231
32ـالعتب الجمیل على اهل الجرح و التعدیل/ .32
33ـهمان/ .55
34ـتذکرة الحفاظ 3/58 و .59
35ـتاریخ بغداد 3/ .231
36ـهمان 10/ .372
37ـتهذیب التهذیب 2/ .239
38ـفتح الملک العلى/156.گویند:«دروغگو کم حافظه مىشود»،این مردک فکر نکرده که شهر ساختمان نیست که پایه و سقف داشته باشد! (م)
39ـلسان المیزان 1/ .422
40ـفرائد السمطین 1/ .76
41ـفرائد السمطین 1/ .76
42ـالسیرة الحلبیة 3/ .369
43ـالملل و النحل/ .174
44ـاین بود پارهاى از عنادورزى برخى از اهل سنت با شیعه که به مناسبت سخن سید رشید رضا نقل شد،و مطالب بعد رد بر ادامه سخن رشید رضاست.
45ـسوره نساء/ .176
46ـسوره نساء/ .10
47ـاسباب النزول/ .68
48ـالصواعق المحرقة/ .126
49ـمناقب خوارزمى/ .81
50ـهمان/ .90
51ـکفایة الطالب/ .288
52ـبحار الانوار 38/ .296
53ـهمان 37/ .49
54ـهمان 20/ .107
55ـهمان 38/ .311
56ـتذکرة الخواص/ .39
57ـینابیع المودة/ .55
58ـکفایة الطالب/ .314
59ـذخائر العقبى/ .63
60ـحقائق التأویل 5/109.دلیل دیگر آنکه:اگر مراد از انفس خود رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم باشد،آوردن على علیه السلام کار بیهودهاى بوده است،زیرا وجود مقدس آن حضرت مصداق هیچ یک از موارد دعوت قرار نمىگیرد. (م)
منبع سایت حوزه به نشانی:
http://www.hawzah.net/Per/Vigenam/13rajab/farsi/default.htm
عدالت علی (ع)
فراریان عدالت على زبان به مدح وى گشودند
1-روزى«نجاشى»در ماه مبارک رمضان دستبه شراب خوارى زد،و على علیه السلام«حد»شارب الخمر را بر وى جارى ساخت،چون او از یک خانواده شریف بود،لذا وى و عدهاى از خویشاوندانش«کوفه»را به سوى«شام»ترک کردند،و به دربار معاویه وارد شدند...
معاویه از آنان خواست نسبتبه امیر المؤمنین علیه السلام بد بگویند!!ولى«طارق بن عبد الله نهدى»از میان آنان برخاست و گفت:اى معاویه!ما از کنار امام عادل و بحق فرار کردهایم،دور او را افراد پرهیزکار و اصحاب رسول خدا فرا گرفتهاند،آنان از«ناکثین و قاسطین»نیستند،این که ما فرار کردهایم، تقصیر على نیست،بلکه گناه ما باعث فرار ما شده است!! (1) در این قضیه آمده است که على از شنیدن آن سخنان خوشحال شد،و فرمود اگر«نهدى»امروز کشته شود شهید است!
آرى سخنان آنان آنهم در دربار خود«معاویه»تیرى بود بر قلب چرکین خلیفه ستمگر شام،ولى فضائل و مناقب و عظمت على علیه السلام آن چنان وسیع و گسترده است،که معاویه جز سکوت در برابر حق نتوانست اظهار مخالفتى بنماید.
پىنوشت:
1) شرح ابن ابى الحدید ج 4 ص 88 تا 91،و با اشاره کمتر وسائل الشیعة ج 18 ص 474 ح 1 فروع کافى ج 7 ص 216 ح 15،بحار الانوار ج 41 ص 9 ح 2.
عدالت و حقیقتخواهى على علیه السلام
على کیست؟ صفحه 274
فضل الله کمپانى
فان فى العدل سعة و من ضاق علیه العدل فالجور علیه اضیق (نهج البلاغه-از کلام 15)
على علیه السلام مرد حق و عدالتبود و در این امر بقدرى شدت عمل بخرج میداد که فرزند دلبند خود را با سیاه حبشى یکسان میدید،آنحضرت از عمال خود باز جوئى میکرد و ستمگران را مجازات مینمود تا حق مظلومین را مسترد دارد بدینجهت فرمود:بینوایان ضعیف در نظر من عزیز و گردنکشان ستمگر پیش من ضعیفند.حکومت على علیه السلام بر پایه عدالت و تقوى و مساوات و مواسات استوار بود و در مسند قضا جز بحق حکم نمیداد و هیچ امرى و لو هر قدر خطیر و عظیم بود نمیتوانست راى و اندیشه او را از مسیر حقیقت منحرف سازد.على علیه السلام خود را در برابر خدا نسبتبرعایتحقوق بندگان مسئول میدانست و هدف او برقرارى عدالت اجتماعى بمعنى واقعى و حقیقتى آن بود و محال بود کوچکترین تبعیضى را حتى در باره نزدیکترین کسان خود اعمال نماید چنانکه برادرش عقیل هر قدر اصرار نمود نتوانست چیزى اضافه بر سهم مقررى خود از بیت المال مسلمین از آنحضرت دریابد و ماجراى قضیه آن در کلام خود آنجناب آمده است که فرماید:و الله لان ابیت على حسک السعدان مسهدا و اجر فى الاغلال مصفدا احب الى من القى الله و رسوله یوم القیامة ظالما لبعض العباد و غاصبا لشىء من الحطام...
بخدا سوگند اگر شب را (تا صبح) بر روى خار سعدان (که به تیزى مشهور است) به بیدارى بگذرانم و مرا (دست و پا بسته) در زنجیرها بر روى آن خارهابکشند در نزد من بسى خوشتر است از اینکه در روز قیامتخدا و رسولش را ملاقات نمایم در حالیکه به بعضى از بندگان (خدا) ستم کرده و از مال دنیا چیزى غصب کرده باشم و چگونه بخاطر نفسى که با تندى و شتاب بسوى پوسیدگى برگشته و مدت طولانى در زیر خاک خواهد ماند بکسى ستم نمایم؟
و الله لقد رایت عقیلا و قد املق حتى استماحنى من برکم صاعا...
بخدا سوگند (برادرم) عقیل را در شدت فقر و پریشانى دیدم که مقدار یکمن گندم (از بیت المال) شما را از من تقاضا میکرد و اطفالش را با مویهاى ژولیده و کثیف دیدم که صورتشان خاک آلود و تیره و گوئى با نیل سیاه شده بود و (عقیل ضمن نشان دادن آنها بمن) خواهش خود را تاکید میکرد و تقاضایش را تکرار مینمود و من هم بسخنانش گوش میدادم و (او نیز) گمان میکرد دینم را بدو فروخته و از او پیروى نموده و روش خود را رها کردهام!
فاحمیت له حدیدة ثم ادنیتها من جسمه لیعتبر بها!...
پس قطعه آهنى را (در آتش) سرخ کرده و نزدیک تنش بردم که عبرت گیرد!از درد آن مانند بیمار شیون و فریاد زد و نزدیک بود که از حرارت آن بسوزد (چون او را چنین دیدم) گفتم اى عقیل مادران در عزایت گریه کنند آیا تو از پاره آهنى که انسانى آنرا براى بازیچه و شوخى گداخته است ناله میکنى ولى مرا بسوى آتشى که خداوند جبار آنرا براى خشم و غضبش افروخته است میکشانى؟آیا تو از این درد کوچک مینالى و من از آتش جهنم ننالم؟
و شگفتتر از داستان عقیل آنست که شخصى (اشعثبن قیس که از منافقین بود) شبانگاه با هدیهاى که در ظرفى نهاده بود نزد ما آمد (و آن هدیه) حلوائى بود که از آن اکراه داشتم گوئى بآب دهن مار و یا باقى آن خمیر شده بود بدو گفتم آیا این هدیه استیا زکوة و صدقه است؟و صدقه که بر ما اهل یتحرام است گفت نه صدقه است و نه زکوة بلکه هدیه است!
پس بدو گفتم مادرت در مرگت گریه کند آیا از طریق دین خدا آمدهاى که مرافریب دهى؟آیا بخبط دماغ دچار گشتهاى یا دیوانه شدهاى یا هذیان میگوئى (که براى فریفتن على آمدهاى) ؟
و الله لو اعطیت الاقالیم السبعة بما تحت افلاکها على ان اعصى الله فى نملة اسلبها جلب شعیرة ما فعلته...
بخدا سوگند اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر آسمانهاى آنها استبمن بدهند که خدا را درباره مورچهاى که پوست جوى را از آن بگیرم نا فرمانى کنم هرگز نمیکنم و این دنیاى شما در نظر من پستتر از برگى است که ملخى آنرا در دهان خود میجود،على را با نعمت زودگذر دنیا و لذتى که پایدار نیست چکار است؟ما لعلى و لنعیم یفنى و لذة لا تبقى (1) .عبد الله بن ابى رافع در زمان خلافت آنحضرت خازن بیت المال بود یکى از دختران على علیه السلام گردن بندى موقة براى چند ساعت جهتشرکت در یک مهمانى عید قربان بعاریه از عبد الله گرفته بود،پس از خاتمه مهمانى که مهمانان بمنزل خود رفتند على علیه السلام دختر خود را دید که گردن بند مروارید بیت المال در گردن اوست فى الفور بانگ زد این گردن بند را از کجا بدست آوردهاى؟دخترک با ترس و لرز فراوان عرض کرد از ابن ابى رافع براى چند ساعتبعاریه گرفتهام عبد الله گوید امیر المؤمنین علیه السلام مرا خواست و فرمود اى پسر ابى رافع در مال مسلمین خیانت میکنى؟عرض کردم پناه بر خدا اگر من بمسلمین خیانت کنم!
فرمود چگونه گردن بندى را که در بیت المال بود بدون اجازه من و رضایت مسلمین بدختر من عاریه دادهاى؟
عرض کردم یا امیر المؤمنین او دختر شما است و آنرا از من بامانتخواسته که پس بدهد و من خود ضامن آن گردن بند هستم که آنرا محل خود باز گردانم،فرمود همین امروز آنرا بمحلش برگردان و مبادا براى بار دیگر چنین کارى مرتکب شوى که گرفتار عقوبت من خواهى شد و اگر او گردن بند را بعاریه مضمونه نگرفته بود اولین زن هاشمیه بود که دستش را مىبریدم،دخترش وقتى این سخن را شنید عرضکرد یا امیر المؤمنین من دختر توام چه کسى براى استفاده از آن از من سزاوارتر است؟ حضرت فرمود اى دختر على بن ابیطالب هواى نفست ترا از راه حق بدر نبرد آیا تمام زنهاى مهاجرین در عید چنین گردن بندى داشتند؟آنگاه گردن بند را از او گرفت و بمحلش باز گردانید (2) .طلحه و زبیر در زمان خلافت على علیه السلام با اینکه ثروتمند بودند چشمداشتى از آنحضرت داشتند.على علیه السلام فرمود دلیل اینکه شما خودتان را برتر از دیگران میدانید چیست؟
عرض کردند در زمان خلافت عمر مقررى ما بیشتر بود حضرت فرمود در زمان پیغمبر صلى الله علیه و آله مقررى شما چگونه بود؟
عرض کردند مانند سایر مردم على علیه السلام فرمود اکنون هم مقررى شما مانند سایر مردم است آیا من از روش پیغمبر صلى الله علیه و آله پیروى کنم یا از روش عمر؟
چون جوابى نداشتند گفتند ما خدماتى کردهایم و سوابقى داریم!على علیه السلام فرمود خدمات و سوابق من بنا بتصدیق خود شما بیشتر از همه مسلمین است و با اینکه فعلا خلیفه هم هستم هیچگونه امتیازى میان خود و فقیرترین مردم قائل نیستم،بالاخره آنها مجاب شده و نا امید برگشتند.
على علیه السلام عدالت را در همه جا مستقر میکرد و از ظلم و ستم بیزارى میجست،او پیرو حق بود و هر چه حقیقت اقتضاء میکرد انجام میداد دستورات وى که بصورت فرامین بفرمانداران شهرستانها نوشته شده استحاوى تمام نکات حقوقى و اخلاقى بوده و حقوقدانان جهان از آنها استفادههاى شایانى برده و در مورد حقیقتخواهى آنحضرت قضاوت نمودهاند.جرجى زیدان در کتاب معروف خود (تاریخ تمدن اسلام) چنین مینویسد:ما که على بن ابیطالب و معاویة بن ابى سفیان را ندیدهایم چگونه میتوانیم آنها را از هم تفکیک کنیم و بمیزان ارزش وجود آنها پى ببریم؟
ما از روى سخنان و نامهها و کلماتى که از على و معاویه مانده است پس از چهارده قرن بخوبى میتوانیم درباره آنها قضاوت کنیم.معاویه در نامههائى که بعمال و حکام خود نوشته بیشتر هدفش اینست که آنها بر مردم مسلط شوند و زر و سیم بدست آورند سهمى را خود بردارند و بقیه را براى او بفرستند ولى على بن ابیطالب در تمام نامههاى خود بفرمانداران خویش قبل از هر چیز اکیدا سفارش میکند که پرهیزکار باشند و از خدا بترسند،نماز را مرتب و در اوقات خود بخوانند و روزه بدارند،امر بمعروف و نهى از منکر کنند و نسبتبزیر دستان رحم و مروت داشته باشند و از وضع فقیران و یتیمان و قرض داران و حاجتمندان غفلت نورزند و بدانند که در هر حال خداوند ناظر اعمال آنان است و پایان این زندگى گذاشتن و گذشتن از این دنیا است (3) .
هیچیک از علماى حقوق روابط افراد و طبقات را با هم و همچنین مناسبات.اجتماع را با حکام دولتى مانند آنحضرت بیان ننمودهاند،على علیه السلام جز راستى و درستى و حق و عدالت هدفى نداشت و از دسیسه و حیله و نیرنگ بر کنار بود.موقعیکه بخلافت رسید و عمال و حکام عثمان را معزول نمود عدهاى از یارانش عرض کردند که عزل معاویه در حال حاضر مقرون بصلاح نیست زیرا او مردى فتنه جو است و بآسانى دست از امارت شام بر نمیدارد،على علیه السلام فرمود من براى یکساعت هم نمیتوانم اشخاص فاسد و بیدین را بر جماعت مسلمین حکمروا بینم.
گروهى کوته نظر را عقیده بر اینست که على علیه السلام بسیاست آشنائى نداشت زیرا اگر معاویه را فورا عزل نمیکرد بعدا میتوانست او را معزول کند و یا در شوراى 6 نفرى عمر اگر موقة سخن عبد الرحمن بن عوف را میپذیرفتخلافتبعثمان نمیرسید و اگر عمرو عاص را در جنگ صفین رها نمیساختبمعاویه غالب میشد و جریان حکمیت پیش نمیآید و و...سخنان و اعتراضات این گروه از مردم در بادى امر صحیح بنظر میرسد ولى باید دانست که على علیه السلام مردم کریم و نجیب و بزرگوار و طرفدار حق و حقیقتبود و او نمىتوانست معاویه و امثال او را بر مسلمین والى نماید زیرا حکومت او که همان خلافت الهیه بود با حکومت دیگران فرق داشت،حکومت الهیه با توجه بمبانى عالیه اخلاقى و فضائل نفسانى مانند عدل و انصاف و تقوىو فضیلت و حکمت و امثال آنها پى ریزى شده و مصالح فردى و اجتماعى مسلمین را در نظر میگیرد و آنچه بر خلاف حق و عدالت است در چنین روشى دیده نمیشود،على علیه السلام مظهر صفات خدا و نماینده او در روى زمین است و اعمالى که انجام میدهد باید منطبق با حقیقت و دستور الهى باشد.
سیاست و دسیسه و گول زدن شیوه اشخاص حیلهگر و نیرنگ باز و فریبکار استبراى على علیه السلام انجام این اعمال شایسته نبود نه اینکه او نمیتوانست مانند دیگران زرنگى بخرج دهد چنانکه خود آنحضرت فرماید:و الله ما معاویة بادهى منى و لکنه یغدر و یفجر.بخدا سوگند معاویه از من زیرکتر و با هوشتر نیست و لکن او مکر میکند و مرتکب فجور میگردد.و باز فرمود:لو لا التقى لکنت ادهى العرب. یعنى اگر تقوى نبود (بفرض محال من تقوى نداشتم) از تمام عرب زرنگتر بودم.ولى تجلى حق سراپاى على را فرا گرفته بود او حق میگفت و حق میدید و حق میجست و از حق دفاع میکرد.
درباره عدالت على علیه السلام نوشتهاند که سوده دختر عماره همدانى پس از شهادت آنحضرت براى شکایت از حاکم معاویه (بسر بن ارطاة) که ظلم و ستم روا میداشتبنزد او رفت و معاویه او را که در جنگ صفین مردم را بطرفدارى على علیه السلام علیه معاویه تحریک میکرد سرزنش نمود و سپس گفتحاجت تو چیست که اینجا آمدهاى؟
سوده گفتبسر اموال قبیله ما را گرفته و مردان ما را کشته و تو در نزد خداوند نسبتباعمال او مسئول خواهى بود و ما براى حفظ نظم بخاطر تو با او کارى نکردیم اکنون اگر بشکایت ما برسى از تو متشکر میشویم و الا ترا نا سپاسى کنیم معاویه گفت اى سوده مرا تهدید میکنى؟سوده لختى سر بزیر انداخت و آنگاه گفت:
صلى الاله على روح تضمنها قبر فاصبح فیها العدل مدفونا
یعنى خداوند درود فرستد بر روان آنکه قبرى او را در بر گرفت و عدالت نیز با او در آن قبر مدفون گردید.معاویه گفت مقصودت کیست؟
سوده گفتبخدا سوگند او امیر المؤمنین على علیه السلام است که در زمانخلافتش مردى را براى اخذ صدقات بنزد ما فرستاده بود و او بیرون از طریق عدالت رفتار نمود من براى شکایت پیش آنحضرت رفتم وقتى خدمتش رسیدم که آنجناب براى نماز در مصلى ایستاده و میخواست تکبیر بگوید چون مرا دید با کمال شفقت و مهربانى پرسید آیا حاجتى دارى؟من جور و جفاى عامل او را بیان کردم چون سخنان مرا شنید سختبگریست و رو بآسمان کرد و گفت اى خداوند قاهر و قادر تو میدانى که من این عامل را براى ظلم و ستم به بندگان تو نفرستادهام و فورا پاره پوستى از جیب خود بیرون آورد و ضمن توبیخ آن عامل بوسیله آیات مبارکات قرآن بدو نوشت که بمحض رؤیت این نامه، دیگر در عمل صدقات داخل مشو و هر چه تا حال دریافت کردهاى داشته باش تا دیگرى را بفرستم که از تو تحویل گیرد،و آن نامه را بمن داد و در نتیجه دستحاکم ستمگر از تعدى و تجاوز بمال دیگران کوتاه گردید.
معاویه چون این سخن شنید بکاتب خود دستور داد که نامهاى به بسر بن ارطاة بنویسد که آنچه از اموال قبیله سوده گرفته استبدانها مسترد نماید (4) .
بارى على علیه السلام در تمام نامههائى که بحکام و فرمانداران خود مینوشت همچنانکه جرجى زیدان نیز تصریح کرده راه حق را نشان میداد و عدل و داد و تقوى و درستى را توصیه میفرمود،اگر دوران حکومت آنحضرت بطول میانجامید و هرج و مرج و جنگهاى داخلى وجود نداشتبلا شک وضع اجتماعى مسلمین طور دیگر میشد و سعادت دین و دنیا نصیب آنان میگشت زیرا روش على علیه السلام در حکومت،مصداق خارجى عدالتبود که از تقوى و حقیقتخواهى او سرچشمه میگرفت و براى روشن شدن مطلب بفرازهائى از عهد نامه آنجناب که بمالک اشتر نخعى والى مصر مرقوم فرموده ذیلا اشاره میشود:اى مالک ترا بکشورى فرستادم که پیش از تو فرمانروایان دادگر و ستمکار در آنجا بودهاند و مردم در کارهاى تو بهمانگونه مینگرند که تو در کارهاى حکمرانان قبیل مینگرى و همان سخنان را درباره تو گویند که تو در مورد پیشینیان گوئى و چون بوسیله آنچه خداوند درباره نیکان بر زبان مردم جارى میکند میتوان آنها را شناخت لذا باید بهترین ذخیرهها در نزد تو ذخیره عمل نیک باشد. (اى مالک) مهار هوى و هوست را بدست گیر و بنفس خود از آنچه برایت مجاز و حلال نیستبخل ورز که بخل ورزیدن بنفس در مورد آنچه خوشایند و یا نا خوشایند آن باشد عدل و انصاف است،قلبا با مردم مهربان باش و با آنها با دوستى و ملاطفت رفتار کن و مبادا بآنان چون حیوان درنده باشى که خوردن آنها را غنیمت داند زیرا آنان دو گروهند یا برادر دینى تواند و یا (اگر همکیش تو نیستند) مانند تو مخلوق خدا هستند (5) که از آنها لغزشها و خطایائى سر میزند و دانسته و ندانسته مرتکب عصیان و نا فرمانى میشوند بنا بر این آنها را مورد عفو و اغماض خود قرار بده همچنانکه دوست دارى که تو خود از عفو و گذشتخداوند برخوردار شوى زیرا تو ما فوق و رئیس آنهائى و آنکه ترا بدانها فرمانروا کرده ما فوق تست و خداوند نیز از کسى که ترا والى آنها نموده ما فوق و برتر است و از تو رسیدگى بکارهاى آنها خواسته و آنرا موجب آزمایش تو قرار داده است.
(اى مالک) مبادا خود را در معرض جنگ با خدا قرار دهى زیرا تو نه در برابر خشم و قهر او قدرتى دارى و نه از عفو و رحمتش بى نیاز هستى،و هرگز از عفو و گذشتى که درباره دیگران کردهاى پشیمان مباش و بکیفر و عقوبتى هم که دیگران را نمودهاى شادمان مشو و به تند خوئى و غضبى که از فرو خوردن آن در نفس خود وسعتى یابى شتاب مکن و نباید بگوئى که بمن امارت دادهاند و من دستور میدهم باید اجراء نمایند زیرا این روش سبب فساد دل و موجب ضعف دین و نزدیکى جستن بحوادث و تغییر نعمتها است.
(اى مالک) زمانیکه این حکومت و فرمانروائى براى تو بزرگى و عجب پدید آورد بعظمت ملک خداوند که بالاتر از تست و بقدرت و توانائى او نسبتبخودتبدانچه از نفس خویش بدان توانا نیستى نظر کن و بیندیش که این نگاه کردن و اندیشیدن کبر و سر کشى ترا از تندى باز دارد و آنچه در اثر عجب و کبر از عقل و خردت نا پیدا گشته بسوى تو باز میگردد،و از اینکه خود را با خداوند در بزرگى و عظمتبرابر گیرى و یا خویشتن را در جبروت و قدرت همانند او قرار دهى سختبر حذر باش زیرا خداوند هر گردنکشى را خوار کند و هر متکبرى را پست و کوچک نماید.
(اى مالک) خدا را انصاف ده و درباره مردم نیز از جانب خود و نزدیکانت و هر کسى که از زیر دستانت دوست دارى با انصاف رفتار کن که اگر چنین نکنى ستمکار باشى،و کسى که به بندگان خدا ستم کند خداوند بعوض بندگان با او دشمن میشود و خداوند هم با کسى که مخاصمه و دشمنى کند حجت و برهان او را باطل سازد و آنکس با خدا در حال جنگ است تا موقعیکه دست از ستمکارى بکشد و بتوبه گراید،و هیچ چیز مانند پایدارى بر ستم در تغییر نعمتخدا و زود بغضب آوردن او مؤثر نیست زیرا خداوند دعاى ستمدیدگان را میشنود و در کمین ستمکاران است.
(اى مالک) باید که دورترین و دشمنترین زیر دستانت نزد تو آنکسى باشد که بیش از همه در صدد عیبجوئى مردم میباشد زیرا که مردم را عیوب و نقاط ضعفى میباشد که براى پوشانیدن آنها والى و حاکم از دیگران شایستهتر است پس مبادا عیوب پنهانى مردم را که از نظر تو پوشیده است جستجو و آشکار سازى چونکه تو فقط عیوبى را که آشکار استباید پاک کنى و خداوند بدانچه از نظر تو پنهان استحکم میکند،بنا بر این تا میتوانى زشتى مردم را بپوشان تا خداوند نیز از تو آنچه را که از عیوب تو دوست دارى از مردم پوشیده باشد بپوشاند.
(اى مالک) گره هر گونه کینهاى را که ممکن است مردم از تو در دل داشته باشند با حسن سلوک و رفتار خوش از دل مردم بگشاى و رشته هر نوع انتقام و دشمنى را در باره دیگران از خود قطع کن و خود را از هر چیزى که بنظر تو درست نباشد نادان نشان ده و در گواهى نمودن گفتههاى سخن چین عجله مکن زیرا که سخن چین هر چند خود را به نصیحت گویان مانند کند خیانتکار است،و در جلسه مشورت خود شخص بخیل را راه مده که ترا از فضل و بخشش باز گرداند و از فقر و تهیدستى میترساند وهمچنین شخص ترسو را داخل مکن که ترا از انجام کارهاى بزرگ نا توانتسازد و نه حریص و طمعکار را که شدت حرص را توام با ستمگرى در نظر تو جلوه دهد زیرا که بخل و جبن و حرص غرایز مختلفى هستند که بد گمانى بخداوند آنها را گرد آورد.
(اى مالک) تا میتوانى بپارسایان و راستان بچسب و آنها را وادار کن که در مدح تو مبالغه نکنند و بعلت کار نا صوابى که نکردهاى شادمانت نگردانند زیرا اصرار و مبالغه در مدح،انسان را خود بین و خود پسند کرده و کبر و سر کشى پدید آورد.و نباید که نیکو کار و بدکار در نزد تو بیک درجه و پایه باشند زیرا این روش،نیکوکاران را به نیکو کارى دلسرد و بى میل میکند و بدکاران را به بدکارى عادت دهد،و هر یک از آنان را بدانچه براى خود ملزم نمودهاند الزام کن (نیکوکاران را پاداش بده و بدکاران را بکیفر رسان) و باید اقامه فرائضى که انجام آنها براى خدا است در موقع مخصوصى باشد که بوسیله آن دینت را خالص میگردانى،پس در قسمتى از شب و روز خود تنت را براى عبادت خدا بکار بینداز و بدانچه بوسیله آن بخدا نزدیکى جوئى کاملا وفا کرده و آنرا بدون عیب و نقص انجام ده اگر چه این کار بدن ترا برنج و تعب افکند.
و موقعیکه با مردم بنماز جماعتبرخیزى نه مردم را متنفر کن و نه نماز را ضایع گردان (با طول دادن رکوع و سجود و قنوت مردم را خسته مکن و در عین حال از واجبات نماز هم چیزى فرو مگذار تا موجب تباهى آن نشود یعنى فقط باداى واجبات نماز بطرز صحیح بپرداز) زیرا در میان مردم کسانى هستند که علیل و بیمار بوده و یا کارهاى فورى دارند.
(اى مالک) از خود بینى و خود خواهى و از اعتماد بچیزى که ترا بخود پسندى وادارت کند و از اینکه بخواهى دیگران ترا زیاد بستایند سختبپرهیز زیرا این صفات زشت از مطمئنترین فرصتهاى شیطان است که بوسیله آنها هر گونه نیکى نیکو کاران را باطل و تباه سازد،و بپرهیز از اینکه در برابر نیکى و احسانى که بمردم زیر فرمانت نمودهاى براى آنان منتى نهى و یا کارى را که براى آنها انجام دادهاى براى افتخار آنرابزرگ شمارى و زیاده از حد جلوه دهى و یا وعدهاى بآنان دهى و وفا نکنى زیرا که منت نهادن احسان را باطل میکند و کار را بزرگ وانمود کردن نور حق را مىبرد و خلف وعده در نزد خدا و مردم موجب خشم و دشمنى است چنانکه خداى تعالى فرماید (خداوند سخت دشمن دارد اینکه بگوئید آنچه را که نمیکنید) .
و از تعجیل و شتابزدگى در انجام کارها پیش از رسیدن موقع آنها و یا سخت کوشیدن در هنگام دسترسى بدانها و یا از لجاجت و ستیزگى در کارى که راه صحیح آنرا ندانى و همچنین از سستى بهنگامى که طریق وصول بدان روشن استبپرهیز،پس هر چیزى را بجاى خود بنه و هر کارى را بجاى خویش بگذار.
و بر تو واجب است که آنچه بر پیشینیان گذشته مانند احکامى که بعدل و داد صادر کرده و یا روش نیکى که بکار بستهاند و یا حدیثى که از پیغمبر صلى الله علیه و آله نقل نموده و یا امر واجبى که در کتاب خدا بدان اشاره شده و آنها انجام دادهاند بیاد آرى و آنگاه بدانچه از این امور مشاهده کردى که ما بدان رفتار کردیم تو هم از ما اقتداء کرده و رفتار کنى و در پیروى کردن آنچه در این عهد نامه بتو سفارش کردم کوشش نمائى و من با این پیمان حجتخود را بر تو محکم نمودم تا موقعیکه نفس تو بسوى هوى و هوس بشتابد عذر و بهانهاى نداشته باشى (گر چه) بجز خداى تعالى هرگز کسى از بدى نگه نمیدارد و به نیکى توفیق نمیدهد،و آنچه رسول خدا صلى الله علیه و آله در وصایاى خود بمن تاکید فرمود ترغیب و کوشش در نماز و زکوة و مهربانى بر بندگان و زیر دستان بود من نیز عهدنامه خود را که بتو نوشتم با قید سفارش آنحضرت خاتمه میدهم و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم.
بطوریکه ملاحظه میشود تمام دستورات على علیه السلام از تقوى و عدالت و حقیقتخواهى،و عطوفت و مهربانى او نسبتبمردم حکایت میکند و این دستورات تنها براى مالک نبود بلکه براى کلیه حکام خود فرامینى مشابه دستورات گذشته صادر فرموده است.
پىنوشتها:
(1) نهج البلاغه کلام 215.
(2) بحار الانوار جلد 40 ص 377.
(3) نهج البلاغه چیست ص 3.
(4) کشف الغمه ص 50.
(5) با اینکه در عصر حاضر سخن از رعایتحقوق بشر است هنوز میان ملل مترقى دعواى نژاد پرستى و سیاه و سفید وجود دارد ولى على علیه السلام در 14 قرن پیش چنین امتیازاتى را موهوم شمرده و میفرماید مردم از هر کیش و طبقهاى که باشند در برابر عدالت اجتماعى برابرند گفتن چنین سخنى در چنان زمانى که کسى از حقوق طبیعى انسانى اطلاعى نداشتخود نوعى معجزه است.مؤلف.
منبع : سایت حوزه به نشانی:
http://www.hawzah.net/Per/Vigenam/13rajab/farsi/default.htm
حب على(ع) در قرآن و سنت
کتاب: مجموعه آثار، جلد 16، ص 278
نویسنده: شهید مرتضى مطهرى
بحثهاى گذشته ارزش و اثر محبت را روشن ساخت و ضمنا معلوم گشت که عشق پاکان وسیلهاى استبراى اصلاح و تهذیب نفس،نه اینکه خود هدف باشد.اکنون باید ببینیم اسلام و قرآن محبوبى را براى ما انتخاب کردهاند یا نه.
قرآن سخن پیامبران گذشته را که نقل مىکند مىگوید همگان گفتند:«ما از مردم مزدى نمىخواهیم،تنها اجر ما بر خداست».اما به پیغمبر خاتم خطاب مىکند:
قل لا اسالکم علیه اجرا الا المودة فى القربى (1) .
بگو از شما مزدى را درخواست نمىکنم مگر دوستى خویشاوندان نزدیکم.
اینجا جاى سؤال است که چرا سایر پیامبران هیچ اجرى را مطالبه نکردند و نبى اکرم براى رسالتش مطالبه مزد کرد،دوستى خویشاوندان نزدیکش را به عنوان پاداش رسالت از مردم خواست؟
قرآن خود به این سؤال جواب مىدهد:
قل ما سالتکم من اجر فهو لکم ان اجرى الا على الله (2) .بگو مزدى را که درخواست کردم چیزى است که سودش عاید خود شماست.مزد من جز بر خدا نیست.
یعنى آنچه را من به عنوان مزد خواستم عاید شما مىگردد نه عاید من.این دوستى کمندى استبراى تکامل و اصلاح خودتان.این اسمش مزد است و الا در حقیقتخیر دیگرى است که به شما پیشنهاد مىکنم،از این نظر که اهل البیت و خویشان پیغمبر مردمى هستند که گرد آلودگى نروند و دامنى پاک و پاکیزه دارند(حجور طابت و طهرت)،محبت و شیفتگى آنان جز اطاعت از حق و پیروى از فضایل نتیجهاى نبخشد و دوستى آنان است که همچون اکسیر،قلب ماهیت مىکند و کامل ساز است.
مراد از«قربى»هر که باشد مسلما از برجستهترین مصادیق آن على علیه السلام است. فخر رازى مىگوید:
«زمخشرى در کشاف روایت کرده:«چون این آیه نازل گشت،گفتند:یا رسول الله! خویشاوندانى که بر ما محبتشان واجب است کیانند؟فرمود:على و فاطمه و پسران آنان».
از این روایت ثابت مىگردد که این چهار نفر«قرباى»پیغمبرند و بایست از احترام و دوستى مردم برخوردار باشند،و بر این مطلب از چند جهت مىتوان استدلال کرد:
1.آیه الا المودة فى القربى .
2.بدون شک پیغمبر فاطمه را بسیار دوست مىداشت و مىفرمود:«فاطمه پاره تن من است.بیازارد مرا هر چه او را بیازارد»و نیز على و حسنین را دوست مىداشت، همچنانکه روایات بسیار و متواتر در این باب رسیده است.پس دوستى آنان بر همه امت واجب است (3) زیرا قرآن مىفرماید:
«و اتبعوه لعلکم تهتدون» (4) از پیغمبر پیروى کنید، شاید راه یابید و هدایتشوید. و باز مىفرماید: «لقد کان لکم فى رسول الله اسوة حسنة» (5) از براى شماست در فرستاده خدا سرمشقى نیکو. و اینها دلالت مىکند که دوستى آلمحمد - که على و فاطمه و حسنین هستند - بر همه مسلمین واجب است.» (6)
از پیغمبر نیز راجع به محبت و دوستى على روایات بسیارى رسیده است:
1. ابناثیر نقل مىکند که پیغمبر خطاب کرد به على و فرمود:
« یا على! خداوند تو را به چیزهایى زینت داد که پیش بندگان او زینتى از آنها محبوبتر نیست: کنارهگیرى از دنیا; آنچنان قرارت داد که نه تو از دنیا چیزى بهرهمند شوى و نه آن از تو. بهتو بخشید دوستى مساکین را; آنان به امامت تو خشنودند و تو نیز به پیروى آنان از تو. خوشا به حال کسى که تو را دوستبدارد و در دوستىات راستین باشد، و واى بر کسى که با تو دشمنى کند و علیه تو دروغ گوید.» (7)
2. سیوطى روایت مىکند که پیغمبر فرمود:
«دوستى على ایمان است و دشمنى وى نفاق.» (8) 5
3. ابونعیم روایت مىکند که پیغمبر خطاب به انصار کرد و فرمود:
آیا راهنمایى کنم شما را به چیزى که اگر بدان چنگ بزنید، بعد از من هرگز گمراه نشوید؟گفتند:آرى یا رسول الله!فرمود:این،على است.دوستش بدارید به دوستى من و احترامش کنید به احترام من،که خداوند به وسیله جبرئیل فرمانم داد که این را براى شما بگویم.» (9)
و نیز اهل سنت روایاتى از پیغمبر اکرم نقل کردهاند که در آن روایات نگاه به چهره على و سخن فضایل على،عبادت شمرده شده است:
1.محب طبرى از عایشه روایت مىکند که گفت:
«پدرم را دیدم به صورت على بسیار نگاه مىکرد.گفتم:پدر جان!تو را مىبینم که به صورت على بسیار مىنگرى.گفت:دخترک!از پیغمبر خدا شنیدم که گفت:نگاه به چهره على عبادت است.» (10)
2.ابن حجر از عایشه روایت مىکند که پیغمبر گفت:
«بهترین برادران من على است و بهترین عموهاى من حمزه است،و یاد على و سخن از او عبادت است.» (11) على محبوبترین افراد بود در پیشگاه خدا و پیغمبر،و قهرا بهترین محبوبهاست.انس بن مالک مىگوید:
«هر روز یکى از فرزندان انصار کارهاى پیغمبر را انجام مىداد.روزى نوبت من بود.ام ایمن مرغ بریانى را در محضر پیغمبر آورد و گفت:یا رسول الله!این مرغ را خود گرفتهام و به خاطر شما پختهام.حضرت گفت:خدایا محبوبترین بندگانت را برسان که با من در خوردن این مرغ شرکت کند.در همان هنگام در کوبیده شد.پیغمبر فرمود:انس!در را باز کن.گفتم:خدا کند مردى از انصار باشد.اما على را پشت در دیدم. گفتم:پیغمبر مشغول کارى است،و برگشتم سرجایم ایستادم.بار دیگر در کوبیده شد. پیغمبر گفت:در را باز کن.باز دعا مىکردم مردى از انصار باشد.در را باز کردم. باز على بود.گفتم:پیغمبر مشغول کارى است،و برگشتم بر سر جایم ایستادم.باز در کوبیده شد.پیغمبر فرمودند:انس!برو در را باز کن و او را به خانه بیاور.تو اول کسى نیستى که قومت را دوست دارى.او از انصار نیست.من رفتم و على را به خانه آوردم و با پیغمبر مرغ بریان را خوردند.» (12)
پىنوشتها:
1- شورى/23.
2- سبا/47.
3- محبت پیغمبر نسبتبه آنان جنبه شخصى ندارد،یعنى تنها بدین جهت نیست که مثلا فرزند یا فرزندزاده او هستند،و اگر کسى دیگر هم به جاى آنها مىبود پیغمبر آنها را دوست مىداشت.پیغمبر از آن جهت آنها را دوست مىداشت که آنها فرد نمونه بودند و خدا آنها را دوست مىداشت و الا پیغمبر اکرم فرزندان دیگرى هم دوست مىداشت که آنها فرد نمونه بودند و خدا آنها را دوست مىداشت و الا پیغمبر اکرم فرزندان دیگرى هم داشت که نه او با آنها به این شکل محبت داشت و نه امت چنین وظیفهاى داشتند.
4- اعراف/158.
5- احزاب/21.
6- التفسیر الکبیر فخر رازى،ج27/ص166،چاپ مصر.
7- اسد الغابة،ج 4/ص23.
8- کنز العمال.جمع الجوامع سیوطى،ج6/ص156.
9- حلیة الاولیاء،ج 1/ص63.روایات در این باب بسیار زیاد است و ما در کتب معتبر اهل سنتبه متجاوز از نود روایتبرخوردیم که همه در موضوع دوستى و محبت امیر المؤمنین است.در کتب شیعه نیز روایات بسیار زیادى وارد شده است و مرحوم مجلسى در ج39 بحار الانوار،چاپ جدید،بابى در حب و بغض امیر المؤمنین منعقد کرده است و در آن باب صد و بیست و سه روایت نقل کرده است.
10- الریاض النضرة،ج 2/ص219،و در حدود بیست روایت دیگر تا آنجا که ما برخوردیم در همین موضوع در کتب اهل سنت نقل شده است.
11- الصواعق المحرقة،ص 74،و پنج روایت دیگر در همین موضوع در کتب مختلف اهل سنت نقل شده است.
12- مستدرک الصحیحین،ج3/ص 131.این داستان با کیفیتهاى مختلف به متجاوز از هجده نقل در کتب معتبر اهل سنت نقل شده است.
منبع : سایت حوزه به نشانی:
http://www.hawzah.net/Per/Vigenam/13rajab/farsi/default.htm
رمز جاذبه على(ع)
کتاب: مجموعه آثار، جلد 16، ص 283
نویسنده: شهید مرتضى مطهرى
سبب دوستى و محبت على در دلها چیست؟
رمز محبت را هنوز کسى کشف نکرده است،یعنى نمىتوان آنرا فرموله کرد و گفت اگر چنین شد چنان مىشود و اگر چنان شد چنین مىشود،ولى البته رمزى دارد.چیزى در محبوب هست که براى محب از نظر زیبایى خیره کننده است و او را به سوى خود مىکشد.جاذبه و محبت در درجات بالا«عشق»نامیده مىشود.على محبوب دلها و معشوق انسانهاست،چرا؟و در چه جهت؟فوق العادگى على در چیست که عشقها را بر انگیخته و دلها را به خود شیفته ساخته و رنگ حیات جاودانى گرفته است و براى همیشه زنده است؟چرا دلها همه خود را با او آشنا مىبینند و اصلا او را مرده احساس نمىکنند بلکه زنده مىیابند؟
مسلما ملاک دوستى او جسم او نیست،زیرا جسم او اکنون در بین ما نیست و ما آن را احساس نکردهایم.و باز محبت على از نوع قهرمان دوستى که در همه ملتها وجود دارد نیست.هم اشتباه است که بگوییم محبت على از راه محبت فضیلتهاى اخلاقى و انسانى است و حب على حب انسانیت است.درست است على مظهر انسان کامل بود و درست است که انسان نمونههاى عالى انسانیت را دوست مىدارد اما اگر على همه این فضایل انسانى را که داشت مىداشت:آن حکمت و آن علم،آن فداکاریها و از خود گذشتگىها،آن تواضع و فروتنى،آن ادب،آن مهربانى و عطوفت،آن ضعیف[نوازى]،آن عدالت،آن آزادگى و آزادیخواهى،آن احترام به انسان،آن ایثار،آن شجاعت،آن مروت و مردانگى نسبتبه دشمن،و به قول مولوى:
در شجاعتشیر ربانیستى در مروت خود که داند کیستى؟
آن سخا و جود و کرم و...اگر على همه اینها را که داشت مىداشت اما رنگ الهى نمىداشت،مسلما این قدر که امروز عاطفه انگیز و محبتخیز است نبود.
على از آن نظر محبوب است که پیوند الهى دارد.دلهاى ما به طور نا خود آگاه در اعماق خویش با حق سر و سر و پیوستگى دارد،و چون على را آیتبزرگ حق و مظهر صفات حق مىیابند به او عشق مىورزند.در حقیقت پشتوانه عشق على پیوند جانها با حضرت حق است که براى همیشه در فطرتها نهاده شده،و چون فطرتها جاودانى است مهر على نیز جاودان است.
نقطههاى روشن در وجود على بسیار است اما آنچه براى همیشه او را درخشنده و تابان قرار داده است ایمان و اخلاص اوست و آن است که به و جذبه الهى داده است.
سوده همدانى،بانوى فداکار و دلباخته على،در مقابل معاویه بر على درود فرستاد و در وصفش گفت:
صلى الاله على روح تضمنها قبر فاصبح فیه العدل مدفونا قد حالف الحق لا یبغى به بدلا فصار بالحق و الایمان مقرونا
درود خداوند بر روانى باد که او را خاک بر گرفت و عدل نیز با وى مدفون گشت.با حق پیمان بسته بود که به جاى آن بدلى نگزیند،پس با حق و با ایمان مقرون گشته بود.
صعصعة بن صوحان عبدى نیز یکى دیگر از دلباختگان على بود،از کسانى بود که در آن دل شب در مراسم دفن على با عده معدودى شرکت کرد.پس از آنکه حضرت را دفن کردند و بدنش را خاک پوشانید،صعصعه یک دستخویش را بر قلبش نهاد و با دست دیگر خاک بر سر پاشید و گفت:
«مرگ گوارایتباد!که مولدت پاک بود و شکیبایىات نیرومند و جهادت بزرگ.بر اندیشهات دستیافتى و تجارتتسودمند گشت.
بر آفرینندهات نازل گشتى و او تو را با خوشى پذیرفت و ملائکش به گردت در آمدند.در همسایگى پیغمبر جایگزین گشتى و خداوند تو را در قرب خویش جاى داد و به درجه برادرت مصطفى رسیدى و از کاسه لبریزش آشامیدى.
از خدا مىخواهیم که از تو پیروى کنیم و به روشهایت عمل کنیم،دوستانت را وستبداریم و دشمنانت را دشمن بداریم و در جرگه دوستانت محشور گردیم.
دریافتى آنچه را دیگران در نیافتند و رسیدى به آنچه دیگران نرسیدند.در پیشگاه برادرت پیغمبر جهاد کردى و به دین خدا آنچنانکه شایسته بود قیام کردى تا سنتها را بر پا داشتى و آشوبها را اصلاح نمودى و اسلام و ایمان منظم گشت.بر تو باد بهترین درودها!
به وسیله تو پشت مؤمنان محکم شد و راهها روشن گشت و سنتها بپا ایستاد.احدى فضایل و سجایاى تو را در خود جمع نکرد.نداى پیغمبر را جواب گفتى.به اجابتش بر دیگران پیشى گرفتى.به یارىاش شتافتى و با جان خویش حفظش کردى.با شمشیر ذوالفقار در مراحل ترس و وحشتحمله بردى و پشتستمگران را شکستى.بنیانهاى شرک و پستى را درهم فرو ریختى و گمراهان را در خاک و خون کشیدى.پس گوارایتباد اى امیر مؤمنان!
نزدیکترین مردم بودى به پیغمبر.اول کسى بودى که به اسلام گرویدى.از یقین لبریز و در دل محکم و از همه فداکارتر[بودى]و نصیبت از خیر بیشتر بود.خداوند ما را از اجر مصیبتت محروم نکند و پس از تو ما را خوار نگرداند.
به خدا سوگند که زندگىات کلید خیر بود و قفل شر،و مرگت کلید هر شرى است و قفل هر خیرى. اگر مردم از تو پذیرفته بودند،از آسمان و زمین نعمتها بر ایشان مىبارید اما آنان دنیا را بر آخرت برگزیدند.» (1)
آرى،دنیا را برگزیدند و در مقابل عدل و عدم انعطاف على تاب نیاوردند و عاقبت دست جمودها و رکودها از آستین مردمى بدر آمد و على را شهید کرد.
على علیه السلام در داشتن دوستان و محبان سر از پا نشناخته که در راه ولاء و محبت او سر دادند و بر سر دار رفتند،بىنظیر است.تاریخچههاى شگفت و جالب و حیرت انگیز آنها صفحات تاریخ اسلام را مفتخر ساخته است.دست جنایت ناپاکانى از قبیل زیاد بن ابیه و پسرش عبید الله و حجاج بن یوسف و متوکل و در راس همه اینها معاویة بن ابى سفیان به خون این زبدههاى انسانیت تا مرفق آلوده است.
پىنوشت:
1- بحار الانوار،ج 42/ص 295 و296،چاپ جدید.
منبع : سایت حوزه به نشانی:
http://www.hawzah.net/Per/Vigenam/13rajab/farsi/default.htm
دشمنان علی(ع)
ناکثین و قاسطین و مارقین
کتاب: مجموعه آثار، ج 16، ص 292
نویسنده: شهید مرتضى مطهرى
على در دوران خلافتش سه دسته را از خود طرد کرد و با آنان به پیکار برخاست:اصحاب جمل که خود آنان را«ناکثین»نامید و اصحاب صفین که آنها را«قاسطین»خواند و اصحاب نهروان یعنى خوارج که خود آنها را«مارقین»مىخواند (1) :
فلما نهضتبالامر نکث طائفة و مرقت اخرى و قسط اخرون (2) .
پس چون به امر خلافت قیام کردم،طایفهاى نقض بیعت کردند،جمعیتى از دین بیرون رفتند،جمعیتى از اول سرکشى و طغیان کردند.
ناکثین از لحاظ روحیه،پول پرستان بودند،صاحبان مطامع و طرفدار تبعیض. سخنان او درباره عدل و مساوات بیشتر متوجه این جمعیت است.
اما روح قاسطین روح سیاست و تقلب و نفاق بود.آنها مىکوشیدند تا زمام حکومت را در دست گیرند و بنیان حکومت و زمامدارى على را در هم فرو ریزند.عدهاى پیشنهاد کردند با آنها کنار آید و تا حدودى مطامعشان را تامین کند.او نمىپذیرفت،زیرا که او اهل این حرفها نبود.او آمده بود که با ظلم مبارزه کند نه آنکه ظلم را امضا کند. و از طرفى معاویه و تیپ او با اساس حکومت على مخالف بودند.آنها مىخواستند که خود مسند خلافت اسلامى را اشغال کنند،و در حقیقت جنگ على با آنها جنگ با نفاق و دو رویى بود.
دسته سوم که مارقین هستند روحشان روح عصبیتهاى ناروا و خشکه مقدسىها و جهالتهاى خطرناک بود.على نسبتبه همه اینها دافعهاى نیرومند و حالتى آشتىناپذیر داشت.
یکى از مظاهر جامعیت و انسان کامل بودن على این است که در مقام اثبات و عمل، با فرقههاى گوناگون و انحرافات مختلف روبرو شده است و با همه مبارزه کرده است.گاهى او را در صحنه مبارزه با پول پرستها و دنیا پرستان متجمل مىبینیم، گاهى هم در صحنه مبارزه با سیاست پیشههاى دو رو و صد رو،گاهى با مقدس نماهاى جاهل و منحرف.
بحثخود را معطوف مىداریم به دسته اخیر یعنى خوارج.اینها و لو اینکه منقرض شدهاند اما تاریخچهاى آموزنده و عبرت انگیز دارند.افکارشان در میان سایر مسلمین ریشه دوانیده و در نتیجه در تمام طول این چهارده قرن با اینکه اشخاص و افرادشان و حتى نامشان از میان رفته است ولى روحشان در کالبد مقدس نماها همواره وجود داشته و دارد و مزاحمى سختبراى پیشرفت اسلام و مسلمین به شمار مىرود.
پىنوشتها:
1- و قبل از آن حضرت،پیغمبر آنان را به این نامها نامید که به وى گفت:«ستقاتل بعدى الناکثین و القاسطین و المارقین»پس از من با ناکثین و قاسطین و مارقین مقاتله خواهى کرد.این روایت را ابن ابى الحدید در شرح نهج البلاغه،ج 1/ص 201 نقل مىکند و مىگوید:این روایتیکى از دلایل نبوت حضرت ختمى مرتبت است،زیرا که اخبارى صریح است از آینده و غیب که هیچ گونه تاویل و اجمالى در آن راه ندارد.
2- نهج البلاغه،خطبه شقشقیه(3).
منبع : سایت حوزه به نشانی:
http://www.hawzah.net/Per/Vigenam/13rajab/farsi/default.htm