سروده ای بسیار زیبا از مولانا در وصف مولای متقیان حضرت علی (ع)
تا صورت پیوند جهــــــــــــان بود علــــــــی بود تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
شاهــــی که وصـــــی بود و ولــــی بود علــــی بود سلطان سخا و کرم و جود علی بود
مسجــــــود ملایک که شد آدم ز علــــــــــی شد آدم چو یکی قبله و مسجود علی بود
هم آدم و هم شیث و هم ایوب و هم ادریس هم یوسف و هم یونس هم هود علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم الیاس هـــــــم صالح پیغمبر و داوود علی بود
آن شیـــــــــر دلاور که ز بهــــــــــر طمــــــــع نفس در خوان جهـــان پنجه نیالود علی بود
آن کاشف قـــــــرآن که خـــــــدا در همه قـــــــرآن کردش صفت عصمت و بستود علی بود
آن عـــــــارف سجـــــــاد که خاک درش از قــــــــدر از کنـــــــگره عــرش بر افـــــزود علی بود
آن شـــــــاه سر افـــــــــراز که اندر ره اســــــــلام تا کـــار نشد راست نیاســـــود علی بود
آن قلعـــــــــه گشایـــــــی که در قلعـــــــــهء خیبر برکند به یک حمـــــله و بگشود علی بود
چندانکه به آفـــــــاق نظـــــــر کردم و دیـــــــــدم از روی یقین در همه موجود علی بود
این کفـــــــــر نباشد سخن کفــــــــــر نه این است تا هست علی باشد و تا بود علی بود
ســـــــرّ دو جهان جمـــــــله ز پیدا و ز پنهـــــان شمس الحق تبریز که بنمود علی بود
علی ای همای رحمت علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را |
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را |
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین |
به علی شناختم به خدا قسم خدا را |
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند |
چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را |
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ |
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را |
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن |
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را |
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من |
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا |
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب |
که علم کند به عالم شهدای کربلا را |
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان |
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را |
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت |
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را |
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت |
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را |
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت |
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را |
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان |
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را |
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم |
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را |
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی |
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را» |
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب |
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا |
شهریار |
گفت پیغامبر علی را کای علی |
شیر حقی پهلوان پردلی |
لیک بر شیری مکن هم اعتماد |
اندر آ در سایهی نخل امید |
اندر آ در سایهی آن عاقلی |
کش نداند برد از ره ناقلی |
ظل او اندر زمین چون کوه قاف |
روح او سیمرغ بس عالیطواف |
گر بگویم تا قیامت نعت او |
هیچ آن را مقطع و غایت مجو |
در بشر روپوش کردست آفتاب |
فهم کن والله اعلم بالصواب |
یا علی از جملهی طاعات راه |
بر گزین تو سایهی خاص اله |
هر کسی در طاعتی بگریختند |
خویشتن را مخلصی انگیختند |
تو برو در سایهی عاقل گریز |
تا رهی زان دشمن پنهانستیز |
از همه طاعات اینت بهترست |
سبق یابی بر هر آن سابق که هست |
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو |
همچو موسی زیر حکم خضر رو |
صبر کن بر کار خضری بی نفاق |
تا نگوید خضر رو هذا فراق |
گرچه کشتی بشکند تو دم مزن |
|
دست او را حق چو دست خویش خواند |
تا ید الله فوق ایدیهم براند |
دست حق میراندش زندهش کند |
زنده چه بود جان پایندهش کند |
هرکه تنها نادرا این ره برید |
هم به عون همت پیران رسید |
دست پیر از غایبان کوتاه نیست |
دست او جز قبضه الله نیست |
غایبان را چون چنین خلعت دهند |
حاضران از غایبان لا شک بهاند |
غایبان را چون نواله میدهند |
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند |
کو کسی کو پیش شه بندد کمر |
تا کسی کو هست بیرون سوی در |
چون گزیدی پیر نازکدل مباش |
سست و ریزیده چو آب و گل مباش |
ور بهر زخمی تو پر کینه شوی |
پس کجا بیصیقل آیینه شوی |
مولوی برگرفته ازسایت امام علی(ع) به نشانی: http://www.emamali.net/shear/shear2.htm |