گزیده ای ازغزلهای عطارنیشابوری چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند می زاهدان ره را درد و خمار ما را درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش مصلحان را غم یادگار ما را آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را عطار اندرین ره اندوهگین فروشد زیرا که او تمام است انده گسار ما را ***** تا درین زندان فانی زندگانی باشدت کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت صبحدم درهای دولتخانهها بگشادهاند عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع در هوای نفس مستی و گرانی باشدت از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون تا به صورت خانهٔ تن استخوانی باشدت گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب زان پس ار تو دولتی جویی نشانی باشدت گر بمیری در میان زندگی عطاروار چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت ***** دم مزن گر همدمی میبایدت خسته شو گر مرهمی میبایدت تا در اثباتی تو بس نامحرمی محو شو گر محرمی میبایدت همچو غواصان دم اندر سینه کش گر چو دریا همدمی میبایدت از عبادت غم کشی و صد شفیع پیشوای هر غمی میبایدت اشک لایقتر شفیع تو از آنک هر عبادت را نمی میبایدت تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست عالمی در عالمی میبایدت تا که این یک قطره صد دریا شود صبر صد عالم همی میبایدت هر دو عالم گر نباشد گو مباش در حضور او دمی میبایدت در غم هر دم که نبود در حضور تا قیامت ماتمی میبایدت در حضورش عهد کردی ای فرید عهد خود مستحکمی میبایدت ***** راه عشق او که اکسیر بلاست محو در محو و فنا اندر فناست فانی مطلق شود از خویشتن هر دلی که کو طالب این کیمیاست گر بقا خواهی فنا شو کز فنا کمترین چیزی که میزاید بقاست گم شود در نقطهٔ فای فنا ***** هر چه در هر دو جهان شد از تو راست در چنین دریا که عالم ذرهای است ذرهای هست آمدن یارا کراست گر ازین دریا بگیری قطرهای زیر او پوشیده صد دریا بلاست برنیاری جان و ایمان گم کنی گر درین دریا بری یک ذره خواست گرد این دریا مگرد و لب بدوز کین نه کار ما و نه کار شماست گر گدایی را رسد بویی ازین تا ابد بر هرچه باشد پادشاست از خودی خود قدم برگیر زود تا ز پیشان بانگت آید کان ماست دم نیارد زد ازین سیر شگرف هر که را یکدم سر این ماجراست ***** طَرّقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست زانچه وصل وهجراوهم دردوهم درمان ماست راه ده ما را اگر چه مفلسان حضرتیم آیت قل یا عبادی آمده در شان ماست نیستم اینجا مقیم ای دوستان بر رهگذر یک دو روزه روح غیبی آمده مهمان ماست عزم ره داریم نتوان پیش ازین کردن درنگ زانکه جلاد اجل در انتظار جان ماست یا غیاث المستغیث و یا اله العالمین جملهٔ شب تا سحر بر درگهش افغان ماست آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان ماست گر شما را طاعت است و زهد و تقوی و ورع باک نی چون دوست اندر عهد و در پیمان ماست تحفهٔ جنت که از بهر شما آراستند با غم هجران او دوزخ سرابستان ماست غم مخور عطار چندین از برای جسم خود زانکه بحر رحمتش در انتظار جان ماست ***** بیا که قبلهٔ ما گوشهٔ خرابات است بیار باده که عاشق نه مرد طامات است پیالهایدو به من ده که صبح پرده درید پیادهایدو فرو کن که وقت شهمات است در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد چه جای دردفروشان دیر آفات است کسی که دیرنشین مغانست پیوسته چه مرد دین و چه شایستهٔ عبادات است مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست میان ببسته به زنار در مناجات است ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل برون گذر که برون زین بسی مقامات است اگر دمی به مقامات عاشقی برسی شود یقینت که جز عاشقی خرافات است چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق از آنکه لذت عاشق ورای لذات است مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است که حلقهٔ در معشوق ما سماوات است بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی که زادراه فنا دردی خرابات است به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی که گرد دایرهٔ نفی عین اثبات است نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است مخند از پی مستی که بر زمین افتد که آن سجود وی از جملهٔ مناجات است اگرچه پاکبری مات هر گدایی شو که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی از آنکه در ره ناماندنت مباهات است ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار که باقی ره عشاق فانی ذات است ***** عزیزا هر دو عالم سایهٔ توست بهشت و دوزخ از پیرایهٔ توست تویی از روی ذات آئینهٔ شاه شه از روی صفاتی آیهٔ توست که داند تا تو اندر پردهٔ غیب چه چیزی و چه اصلی مایهٔ توست تو طفلی وانکه در گهوارهٔ تو تو را کج میکند هم دایهٔ توست اگر بالغ شوی ظاهر ببینی که صد عالم فزونتر پایهٔ توست تو اندر پردهٔ غیبی و آن چیز که میبینی تو آن خود سایهٔ توست برآی از پرده و بیع و شرا کن که هر دو کون یک سرمایهٔ توست تو از عطار بشنو کانچه اصل است برون نی از تو و همسایهٔ توست ***** ره عشاق راهی بیکنار است ازین ره دور اگر جانت به کار است وگر سیری ز جان در باز جان را که یک جان را عوض آنجا هزار است تو هر وقتی که جانی برفشانی هزاران جان نو بر تو نثار است وگر در یک قدم صد جان دهندت نثارش کن که جانها بیشمار است چه خواهی کرد خود را نیمجانی چو دایم زندگی تو بیاراست کسی کز جان بود زنده درین راه ز جرم خود همیشه شرمسار است درآمد دوش در دل عشق جانان خطابم کرد کامشب روز بار است کنون بیخود بیا تا بار یابی که شاخ وصل بی باران به بار است چو شد فانی دلت در راه معشوق قرار عشق جانان بیقرار است تو را اول قدم در وادی عشق به زارش کشتن است آنگاه دار است وزان پس سوختن تا هم بوینی که نور عاشقان در مغز نار است چو خاکستر شوی و ذره گردی به رقص آیی که خورشید آشکار است تو را از کشتن و وز سوختن هم چه غم چون آفتابت غمگسار است کسی سازد رسن از نور خورشید که اندر هستی خود ذرهوار است کسی کو در وجود خویش ماندست مده پندش که بندش استوار است درین مجلس کسی باید که چون شمع بریده سر نهاده بر کنار است شبانروزی درین اندیشه عطار چو گل پر خون و چون نرگس نزار است ***** عزم آن دارم که امشب نیم مست پای کوبان کوزهٔ دردی به دست سر به بازار قلندر در نهم پس به یک ساعت ببازم هرچه هست تا کی از تزویر باشم خودنمای تا کی از پندار باشم خودپرست پردهٔ پندار میباید درید توبهٔ زهاد میباید شکست وقت آن آمد که دستی بر زنم چند خواهم بودن آخر پایبست ساقیا در ده شرابی دلگشای هین که دل برخاست غم در سر نشست تو بگردان دور تا ما مردوار دور گردون زیر پای آریم پست مشتری را خرقه از سر برکشیم زهره را تا حشر گردانیم مست پس چو عطار از جهت بیرون شویم بی جهت در رقص آییم از الست ***** اگر تو عاشقی معشوق دور است وگر تو زاهدی مطلوب حور است ره عاشق خراب اندر خراب است ره زاهد غرور اندر غرور است دل زاهد همیشه در خیال است دل عاشق همیشه در حضور است نصیب زاهدان اظهار راه است نصیب عاشقان دایم حضور است جهانی کان جهان عاشقان است جهانی ماورای نار و نور است درون عاشقان صحرای عشق است که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است در آن صحرا نهاده تخت معشوق به گرد تخت دایم جشن و سور است همه دلها چو گلهای شکفته است همه جانها چو صفهای طیور است سراینده همه مرغان به صد لحن که در هر لحن صد سور و سرور است ازان کم میرسد هرجان بدین جشن که ره بس دور و جانان بس غیور است طریق تو اگر این جشن خواهی ز جشن عقل و جان و دل عبور است اگر آنجا رسی بینی وگرنه دلت دایم ازین پاسخ نفور است خردمندا مکن عطار را عیب اگر زین شوق جانش ناصبور است http://ganjoor.net (منبع سایت گنجور) |