Atyabi Weblog/وب نگاری اطیابی

این وب نگاری درمورد موضوعات گوناگون می باشد.

Atyabi Weblog/وب نگاری اطیابی

این وب نگاری درمورد موضوعات گوناگون می باشد.

روز بزرگداشت حافظ شیرازی

 

 بیستم مهرماه١٣٨٨ روز بزرگداشت لسان الغیب خواجه شمس الدین محمد بن محمد حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷-۷۹۲ هجری قمری)، شاعر بزرگ قرن هشتم ایران و یکی از سخنوران نامی جهان است. اغلب اشعار حافظ غزل می‌باشد. او سرآمد غزلسرایان ایران است.درباره زندگی حافظ  هیچ اطلاعات دقیقی در دست نیست. حتی به مقدار یک خط منبعی که هم عصر او باشد و خاطره ای از حافظ نقل کرده باشد وجود ندارد . اولین شرح حال های مکتوب در مورد حافظ  مربوط به بیش از 100 سال بعد از وفات او است . تمام شرح حال هایی که در حال حاضر در مورد حافظ  نوشته می شود بر اساس برداشت شخصی نویسنده از اشعار او و بعضی نشانه های تاریخیست که مستقیم ربطی به حافظ  ندارد (مثل شرح حال شاهان هم عصر او و احوالات عمومی شیراز در آن دوران ).

آرامگاه حافظ شیرازی

حافظ به دلالت شعر خود او قرآن را حفظ بوده وبه همین دلیل تخلّص خودرا هم حافظ قرار داده است.او می گودید:

ندیم خوشتر از شعر تو حافظ                  به قرآنی که اندر سینه داری

یا می گوید:

عشقت رسد به فریاد گرخود بسان حافظ           قرآن  ز بــــر  بخوانی در  چارده  روایت

حافظ یکی ازشعرای بزرگ وزبردستی است که بهترین نکات عرفانی وظریف رادرقالب غزلیاتی نغز ریخته است بطوریکه کمتر شاعری ازعهده سرودن چنین غزلیاتی بر می آید.دیوان شعراوعمدتا" شامل غزل وتعدادی رباعی و تعدادکمی قصیده است. دو غزل زیر ازجمله سروده های نغز اوست:

 

سرو چمان  من  چرا  میل  چمن نمی کند            همـــــــدم  گل  نمی  شود  یاد سمـــن نمی کند

دی گله ای ز طره اش کردم وازسرفسوس            گفت  که   این  سیاه   کج  گوش  به  من نمی کند

تا دل  هرزه  گرد  من رفت به چین زلف  او             زان   سفــــر  دراز  خود   عــــــزم  وطن  نمی کند

پیش کمان  ابرویش  لابه  همی  کنم  ولی            گوش  کشیده   است  از  آن  گوش  بمن  نمی کند

با همه عطـــــــردامنت آیدم از صبــــا عجب            کز گـــــــــذر تو خاک را مشــــــک ختن نمی کند

چون زنسیم می شود زلف بنفشه پرشکن             وه   که  دلم  چه  یاد  از  آن  عهد شکن  نمی کند

دل  به  امید روی  او همدم  جان نمی شود            جان   به   هوای   کـــوی   او   خدمت  تن نمی کند

ساقی سیم ساق من گرهمه درد می دهد            کیست  که  تن چو جام  می جمله دهن نمی کند

 دستخوش  جفا مکن آب رخم  که  فیض ابر            بی  مـــــدد  سرشک   من   دُرّ   عـــدن  نمی کند  

کشته  غمزۀ   تو شد  حافظ  ناشنیده  پنـــد

                          تیغ سزاست هر که  را درک سخن نمی کند                           

 

 

سمن بویان  غبار غم  چو بنشینند بنشانند                 پری رویان  قرار از دل چو بستیزند بستانند

به  فتراک  جفـــا  دلها  چو بر بندند بر بندند                 ز زلف  عنبرین جانها  چو بگشایند بفشانند

به عمری یک نفس باما چو بنشینندبرخیزند                 نهال  شوق  در خاطر چو  برخیزند بنشانند

سرشک  گوشه گیران را چو دَریابند دُر یابند                 رخ  مهر  از  سحرخیزان  نگردانند  اگر دانند

زچشمم لعل رُمّانی چو می خندندمی بارند                 ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند

 دوای  درد عاشق را کسی کو سهل پندارد                 ز فکر  آنان  که در  تدبیر  درمانند ، درمانند

     چو منصور  از مراد آنان  که  بَر دارند ،  بردارند                بدین درگاه حافظ را چومی خوانندمی رانند     

 در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این  درد  اگر  دربند  درمانند ، درمانند

از زمان حافظ تا کنون مردم ایران با دیوان او  فال می گیرند واورا لسان الغیب می دانند.حافظ درسال 792هجری قمری دارفانی را وداع گفت و درشیراز درمحلی که هم اکنون به حافظیه معروف است مدفون گردید که آرامگاه او زیارتگاه اهل دل وعاشقان شعر وعرفان  وبقول خود او "رندان جهان " است.

برسرتربت ما چون گذری همت خواه             که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

یادش گرامی باد.  

روز بزرگداشت جلال الدین محمدبلخی(مولوی)

هشتم مهرماه روز بزرگداشت جلال الدین محمد بلخی یکی از نام آوران شعروادب وعرفان ایرانی است.

مولانا

جلال‌الدین محمد بلخی در ۶ ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ یکی ازشهرهای خراسان بزرگ ایران(ولایتی در افغانستان امروزی) زاده شد. پدر او مولانا محمدبن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده‌است.و نیز او را با لقب سلطان العلماء یاد کرده‌اند.

زادگاه مولانا دربلخ

نام مولوی محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلال‌الدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته است.و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند.

آرامگاه مولانادرقونیه

پدر مولانا جلال الدین ، بلخ را ترک کردوپس از ملاقات با عطارنیشابوری رهسپارقونیه درترکیه فعلی شد.درحدودسن 25 سالگی جلال الدین، پدرش ازدنیا رفت و مریدان جلال الدین گرد او ازدحام کردند و از او خواستند که برمسند پدر تکیه زند و بساط وعظ و ارشاد بگسترد.

آرامگاه مولانا درقونیه

مولانا در آستانهٔ چهل سالگی مردی به تمام معنی عارف و دانشمند دوران خود بود و مریدان و عامه مردم از وجود او بهره‌ها می‌بردند تا اینکه قلندری گمنام و ژنده پوش به نام شمس‌الدین محمد بن ملک داد تبریزی روز شنبه ۲۶ جمادی‌الاخر سال ۶۴۲ هجری قمری به قونیه آمد و با مولانا برخورد کرد و آفتاب دیدارش قلب و روح مولانا را بگداخت و شیدایش کرد. (در این ملاقات کوتاه وی دوره پرشوری را آغاز کرد. در این دوره که سی سال از حیات او را شامل می‌شود، مولانا آثاری برجای گذاشته‌است که جزو عالی ترین نتایج اندیشه بشری است.) و این سجاده نشین با وقار و مفتی بزرگوار را سرگشته کوی و برزن کرد تا بدانجا که خود، حال خود را چنین وصف می‌کند:

زاهد بودم ترانه  گویم  کردی

 

سر حلقهٔ بزم  و باده جویم کردی

سجاده نشین با وقاری بودم

 

بازیچهٔ  کودکان  کویـــــــم  کردی

رفته رفته آتش حسادت مریدان خام طمع زبانه کشید و خود نشان داد. آنها می‌دیدند که مولانا مرید ژنده پوشی گمنام گشته و هیچ توجهی به آنان نمی‌کند از این رو فتنه جویی را آغاز کردند و در عیان و نهان به شمس ناسزا می‌گفتند و همگی به خون شمس تشنه بودند.

تندیس شمس تبریزی درمحوطه آرامگاه وی درخوی

شمس از گفتار و رفتار گزندهٔ مریدان خودبین و تعصّب کور و آتشین قونویان رنجیده شد و

چاره‌ای جز کوچ ندید. از این رو در روز پنجشنبه ۲۱ شوال سال ۶۴۳ شهر قونیه را به مقصد دمشق ترک گفت.

آرامگاه شمس تبریزی در خوی

شمس در حجاب غیبت ابتدا بصورت موقت وسپس بطور دائم فرو شد و مولانا نیز در آتش هجران او بی قرار و ناآرام گشت.پس از بازگشت شمس تبریزی ازسفراولش به دمشق مولانا چنان به وجدآمد که این غزل راسرود:

شـمـس و قـمـرم آمـد، سمـع و بـصـرم آمــد                                 و آن  سیـمـبـرم  آمـد، آن کـان زرم آمـد

امــروز بــه از دیـنـه، ای مــونــس دیــــریـنـه                                دی  مست  بدان  بودم، کز وی خبرم آمد

آن کس که همی  جستم دی من بچراغ او را                                 امـروز چـو تـنـگ گــل، در  رهگـذرم آمـد

از مــرگ  چــرا  تـرسـم، کــاو  آب حـیـات آمـد                                وز طعنه  چرا  ترسـم، چون او سپرم آمد

امـروز  سـلـیـمـانــم،  کــانـگـشـتـریـم دادی                                 زان  تـاج مـلـوکـانـه، بر فرق سرم آمـــد

 

مولانا درفراغ شمس  پس ازسفردومش ناآرام شد و یکباره دل از دست بداد و روز و شب به سماع و رقص پرداخت و حال زارو آشفتهٔ او در شهر بر سر زبانها افتاد.

روز و شب د رسماع رقصان شد

 

بر زمین  همچو چرخ گردان  شد

مولوی چنان شیفته وتحت تأثیر شمس تبریزی قرارگرفت که کتاب دیوان شمس اوکه مجموعه اشعار وغزلیات آهنگین وعاشقانه وعارفانه است رامدیون اثرپذیری از شمس است.کتاب مثنوی معنوی شاهکار مولانا است که داستانها ومضامین بلندعرفانی را درقالب شعر مثنوی سروده است. کتابهای فیه مافیه ، مجالس سبعه ومکاتیب ازدیگرکتابهای این بزرگواراست.

مولوی

مدتها بود جسم نحیف و خستهٔ مولانا در کمند بیماری گرفتار شده بود تا اینکه سرانجام این آفتاب معنا درپی تبی سوزان در روز یکشنبه پنجم جمادی الآخر سال ۶۷۲ هجری قمری رحلت فرمود. یادش گرامی باد.

 

 

روزبزرگداشت شهریار

روز 27 شهریورماه روز بزرگداشت سید محمد حسین شهریار شاعر معاص ایران است. سید محمدحسین بهجت تبریزی (۱۲۸۵-۱۳۶۷ه.ش) متخلص به شهریار (پیش از آن بهجت) شاعر ایرانی اهل آذربایجان بود که به زبان‌های فارسی و ترکی آذربایجانی شعر سروده‌است. وی در تبریز به‌دنیا آمد و بنا به وصیتش در مقبرة‌الشعرای همین شهر به خاک سپرده شد. مهم‌ترین اثر شهریار منظومهٔ حیدربابایه سلام (سلام به حیدربابا) است که از شاهکارهای ادبیات ترکی آذربایجانی به‌شمار می‌رود و شاعر در آن از اصالت و زیبایی‌های روستا یاد کرده‌است.

شهریار

شهریار در سرودن انواع گونه‌های شعر فارسی -مانند قصیده، مثنوی، غزل، قطعه، رباعی و شعر نیمایی- نیز تبحر داشته‌است. از جملهٔ غزل‌های معروف او می‌توان" به علی ای همای رحمت" و «آمدی جانم به قربانت» اشاره کرد. شهریار نسبت به

 علی(ع) ارادتی ویژه داشت و همچنین شیفتگی بسیاری نسبت به حافظ داشته‌است.

دو بیت شعر زیر ازاشعار زیبای اوست:

آمدی  جانم  به  قربانت  ولی  حالا   چـــــرا؟

 

بی‌ وفا حالا  که  من  افتاده‌ام  از  پا چرا؟

نوشدارویی  و   بعد  از   مرگ   سهراب  آمدی

 

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا؟

نازنینا  ما  به  نـــــاز  تو  جوانــــــی  داده‌ایم

 

دیگر  اکنون  با جوانان  ناز کن  با  ما چرا؟

آسمان چون  جمع  مشتاقان  پریشان می‌کند

 

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا؟

در خزان هجـــــر گل، ای بلبل طبـــــــع حزین

 

خامشی  شرط  وفاداری  بود  غوغا چرا؟

شهریارا  بی‌حبیب   خود   نمــی ‌کردی  سفر

 

این  سفر  راه  قیامت  می‌روی تنها چرا؟

تندیس شهریار

شعری نغز از مولانا

از دیوان شمس تبریزی

اثر: مولانا محمد بلخی

                         

                             بی تو به سر نمی شود

 بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود                

                                  داغ  تو  دارد  این   دلم  جای  دگر نمی شود

دیده  عقل  مست  تو  چرخه  چرخ  پست   تو               

                                  گوش طرب به دست توبی تو به سر نمی شود

جان ز تو جوش می کند دل  ز تو نوش می کند             

                                 عقل  خروش  می کند  بی تو به سر نمی شود

خمـــــــر من وخمار من باغ من وبهــــــــار من         

                                 خواب  من و قرار من بی تو به سر نمی شود

جاه وجــــــلال من تویی ملکت و مــال من تویی             

                                 آب  زلال  من  تویی  بی تو به  سر نمی شود

گاه سوی وفـــــــا روی گاه سوی جفــــــــا روی        

                                 آن  منی  کجا  روی؟ بی  تو به سر نمی شود

دل  بنهنـــد  برکنــــــی  توبه  کننـــد بشکنــــــی         

                                 اینهمه خود تو می کنی بی تو به سرنمی شود

بی تو اگر به ســــر شدی زیر جهان زبـــر شدی         

                                 باغ  ارم  سقر شدی  بی تو به  سر نمی شود

گر تو سری قــــدم شوم ور تو کفی علـــــم شوم       

                                 ور بروی عـدم  شوم  بی تو به سر نمی شود  

خواب  مــرا  ببسته ای  نقش  مــرا  بشسته ای          

                                 وز همه ام  گسسته ای بی تو به سر نمی شود

بی تو نه  زندگی  خوشم بی تو نه مردگی خوشم           

                                 سر زغم تو چون کشم؟ بی تو به سرنمی شود

هر چه  بگویم  ای صنم نیست  جدا ز نیک  و بد          

                                 هم تو بگو به لطف خود بی تو به سرنمی شود

 

شعری سروده نویسنده درباره وانشان

         

 

کوه تیــــــر وانشان

 

     

                                                                وانشان  

 

بنازم" وانشــــــان" و سرزمین  "دشت بالا" را   

                                   هم آن  دشت  "پلق" ،  "مرغان"  و هم "پاتیر" زیبا را  

      

هم آن کوه "محمدحیدر" و"دیگا"وکوه"تیــــــر"           

                                   هم  آن  "سنگـــازر"  و  آب   زلال   و  بـــس  گوارا را 

   

هوای بس لطیف  وصاف وکوهستان  زیبایـــــش   

                                     که  صیـقل   می دهد   یکســـر  تمام   جان  و  دلها را 

     

صفای سرزمین "بوالفتــــــوح "  و"سیـد کرار"    

                                     خوشا "دشت امیر"  و " لمبی"  و آن کوه "دیگا" را 

       

بهــــارش پرگل و دشتش  پرا زاشجـــار گوناگون   

                                      خدایـش    حفظ    فرماید   مراین   دشت   مصفـــا  را  

 

"اگرآن ترک  شـــــیرازی بدسـت آرد دل ما را "     

                                      " به  خال   هندویــش  بخشـم  سمـــرقند  و بخارارا"  

  

چه خوش بودآن "صفا"وشوروسرمستی بگذشته   

                                       خدایـــــش   باز گــــــــــردانـاد  آن   د وران   والا را  

 

کوه تیــــــر وانشان 

دوقطعه شعرزیبای دیگر


قطعه شعری زیبا از قادر طهماسبی"فرید" برگرفته از سایت حوزه دات نت به نشانی:

http://www.hawzah.net/HAWZAH/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=%205939&id=61059

                                        داغ سبز

بعد از این ترک خواب خواهم کرد     

               صحبت از آفتاب خواهم کرد

کاخ افسانه‌های واهی را

               با حقیقت، خراب  خواهم کرد

آدمکهای چاق و برفی را

              در تب  شرم، آب  خواهم کرد

داغ سبزی به خانه خواهم برد

             مرغ  دل را  کباب خواهم کرد   

من نمی‌ترسم از کباب شدن

            باز  کاری  صواب  خواهم کرد

در شب می به سرمه‌دانی اشک

             کار صد خم شراب خواهم کرد

زخمه از دست داغ خواهم خورد

            شیونی چون  رباب خواهم کرد

برخیِ راه وصل را خواهم

           ترک مشق  و کتاب  خواهم کرد

عقده بسیار و وقت دل‌تنگ است

           گریه  را  با  شتاب   خواهم کرد

مرگ اگر در زند به دیدارم

           این  گدا  را  جواب  خواهم  کرد

آخرین شعله‌های خونم را

            هدیة    انقـــلاب    خواهم   کرد

هر کجا مرده است وجدانی

             زنده  با  صد  عذاب خواهم کرد

 

قطعه شعری زیبا  از رضا اسماعیلی برگرفته ازسایت حوزه دات نت به نشانی:

http://www.hawzah.net/HAWZAH/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=%205939&id=61059

               به وصف شقایق    

بیا به قله تاریخ خون علم بزنیم

                   بیا  که  تُندر تکبیر   برستم   بزنیم

بیا که لات و منات و هُبَل بسوزانیم

                 بیا که طرح دگر را کنون  رقم بزنیم

ز وصف خال رخ یار خود قلم بگذار

                 بیا به وصف  شقایق  کمی قلم  بزنیم

حدیث عشق مگو مُدعی اگر خواهی

                 بیا به قاب خطر تا ز عشق  دم بزنیم

کنون که شام ستم رفت و فجر صادق شد

                بیا سری  به  سرای  سپیده ‌دم  بزنیم

به کُنج این قفس زندگی چه می‌مانی

                بیا به کوی  شهادت  کمی  قدم بزنیم

دوقطعه شعرزیبا

توضیح واشعارزیرمربوط به آقای مهندس محمدعلی مشایخی

هم ولایتی  وانشانی عزیز ازسایت حوزه به نشانی:

http://www.hawzah.net/HAWZAH/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=%205939&id=61059 

برگرفته شده است وبدلیل اینکه اشعاربسیارزیبایی است حیفم آمد که دراینجا نقل نکنم.لذا به آقای مهندس مشایخی بخاطر دارابودن این قریحه خوش تبریک میگویم وبااجازه ایشان مواردمذکورراذیلا" درج مینمایم.

" اشاره: آقای محمدعلی مشایخی (نافذ)، متولد 1338 در روستای  وانشان  گلپایگان، مهندس برق (الکترونیک) است که ذوق و قریحه لطیف او را به وادی شعر نیز کشانده است و گاهگاهی در این عرصه در قالبهای گوناگون، طبع‌آزمایی می‌کند. دو قطعه شعر از سروده‌های ایشان در پی می‌آید."

                              

                                 مرغ‌های رسته 

ای مرغ‌های رسته از قفس و آب و دانه‌ها

                                    وی  بگسلیده  بند  دل از آشیانه‌ها

ققنوس  را  به  آتش  حسرت   نشانده‌اید

                                    عنقاست  در قفای  شما  نازدانه‌ها

پروازتان    بلند    که   پرچین   آسمان

                                     کوته عروج گاه  شما بی‌نشانه‌ها!

آوازتان    بلند   که    آنک    سروده‌اید

                                     نیکوتر از هَزار، هِزاران ترانه‌ها

گر جلوه کرد حضرت حق بر درخت سبز

                                     آتش به جان سوخته دارد زبانه‌ها

بگشوده  باب فتح و شهادت  به روزتان

                                  ذکر و سجود و خلسه‌ی ناب شبانه‌ها

کرّوبیان  به  فرّ  شما  غبطه  می‌خورند

                                  آوازه‌ای است  رفته کران تا کرانه‌ها

بر   صفحه‌ای   ز  دفتر  معنا  نوشته‌اند

                                   زیبا  عبارتی،  خطی  از جاودانه‌ها

جان    دادگان    وادی    ایثار   زنده‌اند

                                   نزد  خدا  غنوده  زمان  تا زمانه‌ها

«نافذ»  به  زخمة  دگری  نغمه‌ساز  کن

                                  سر ده سرود عشق، میاور بهانه‌ها  

                               تکسوار فجر

؛توصیفی بسیار نارسا از ابرمرد دوران؛ حضرت امام خمینی؛

 

فجر است و مهر، پرتو زرفام می‌زند

                           از پشت میغ، تیغ  به اظلام می‌زند

این سوی ابرهای سیه دشت شب زده

                           ا ِعلام  انتظار، به   اَعلام  می‌زند

بنشسته بر براق سخن، تکسوار پیر

                           در آسمان  خاطره‌ها   گام   می‌زند

با چشم معرفت همه جا یار دیده است

                          اما  سخن  ز  دیده‌ی   ناکام  می‌زند

با گوش جان شنیده چو تسبیح کائنات

                        گویی که  حرف از سر  الهام  می‌زند

تسخیر قلب‌ها به محبت همی‌کند

                        وانگاه دم  ز مکتب  و اسلام   می‌زند

همچون نسیم صبح دل‌انگیز و جانفزاست

                        گفتار  او، که   با   دل   آرام  می‌زند

همچون خروش بحر و یا رعد سهمگین،

                        فریاد   او  که  بر  سر حکام   می‌زند

چون  از  صفات  متقیان  صحبتی  شود

                         او   ناله‌ها   ز خطبه‌ی  هَمام  می‌زند

بر بام عقل  و قله‌ی اندیشه  آن  سترگ

                         دست  خرد  به  سینه‌ی  اوهام می‌زند

بر بوم عشق، نقش نگارین کشیده است

                        رنگ   خدا  به  پرده‌ی  اَفهام   می‌زند

کی ترک می‌پرستی و خمار کرده است؟

                        رندانه   از  چهارده   خم  جام  می‌زند

«نافذ» از آن یگانه‌ی دوران به یادگار

                        نقشی  است  بر  جریده‌ی  ایام  می‌زند