رباعیات حکیم عمر خیام نیشابوری
1
برخیــــــز و بیا بتا بــــــــرای دل ما
حل کن به جمــــــال خویشتن مشکل ما
یک کـــوزه شراب تا بھــــــم نوش کنیم
زان پیش که کـــــــوزه ها کنند از گل ما
2
چون عھـــــده نمی شود کسی فـــردا را
حالــــی خوش کن تو این دل شیـــدا را
مـــی نوش بمــــاهتاب ای مـــاه که ماه
بسیار بتـــــــابد و نیـــــــابد مـــــــــا را
3
گر مـــــی نخوری طعنــه مزن مستانرا
بنیاد مکن تـــــــو حیـــــــله و دستانرا
تو غـــره بدان مشو که مِی می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام ست آنرا
4
هر چنـــد که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو ســـرو بالاست مرا
معلــــــوم نشد که در طـــــربخانه خاک
نقـــــاش ازل بھــــــر چه آراست مرا
5
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان ودل و جام وجامه در رهن شراب
فارغ ز امیــــــد رحمت و بیــــــم عذاب
آزاد ز خــــاک و بــــاد و از آتش و آب
6
آن قصــــر که جمشید در او جام گرفت
آهــــــو بچه کــــــرد وروبه آرام گرفت
بھــــــرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بھـــــــرام گرفت
7
ابــــر آمد و باز بــر سر سبزه گریست
بــــــی باده ارغوان نمــــی باید زیست
این سبزه که امـــــروز تماشاگه ماست
تا سبــــــزه خاک مــــا تماشاگه کیست
8
امروز تـــــــرا دسترس فــــــردا نیست
واندیشه فــــــردات بجـــز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمــــــر را بھــــا پیدا نیست
9
ای آمده از عالــــــــــم روحانـــــی تفت
حیران شده درپنج وچھاروشش وهفت
مــــی نوش ندانــــی ز کجـــــا آمده ای
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
10
ای چـــرخ فلک خرابی از کینه تست
بیـــــدادگــــری شیوه دیــــرینه تست
ای خاک اگـــــر سینه تو بشکافنـــــد
بس گوهـــر قیمتی که در سینه تست
11
ای دل چــو زمانه می کنــــــد غمناکت
ناگــــــه بــــــرود ز تن روان پـــــاکت
برسبزه نشین وخوش بزی روزی چند
زان پیش کــــــه سبزه بردمد از خاکت
12
این بحــــر وجود آمده بیرون ز نھفت
کس نیست که این گوهرتحقیق نسفت
هــــــر کس سخنی از سر سودا گفتند
ز آنروی که هست کس نمیــداند گفت
13
این کوزه چومن عاشق زاری بودست
در بنــــــد سر زلف نگـــاری بود ست
این دسته که بـــــــر گردن او می بینی
دستی است که برگردن یاری بود ست
14
این کــــوزه که آبخواره مزدوری است
از دیـــده شاهــــی و دل دستوری است
هر کاسه می که بر کف مخموری است
از عارض مستی و لب مستوری است
15
این کھنـــه رباط را که عالـــم نام است
و آرامگـــــه ابلق صبــــح و شام است
بزمی است که وامانده صدجمشید است
قصریست که تکیه گاه صد بھرام است
16
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب بجویبـــــار و چون باد بدشت
هرگـــــز غــــم دو روز مرا یاد نگشت
روزیکه نیامدست و روزی که گذشت
17
بر چھــره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروزخوش است
ازدی که گذشت هرچه گویی خوش نیست
خوش باش وزدی مگوکه امروزخوش است
18
پیش از من و تو لیل و نھاری بوده است
گـــــــردنده فلک نیز به کاری بوده است
هــــرجا که قدم نھــــی تو بر روی زمین
آن مــردمک چشم نگــــــاری بوده است
19
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بھشت
20
ترکیب پیاله ای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مھر که پیوست و به کین که شکست
21
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
22
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
23
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
24
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
25
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کھن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
26
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننھیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
27
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بھرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
28
خاکی که بزیر پای هـر نادانی است
کف صنمی و چھره ی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است
انگشت وزیــر یا سر سلطانی است
29
دارنده چـــــو ترکیب طبـــایع آراست
از بھر چه او فکندش اندرکم وکاست
گر نیک آمد شکستن از بھر چه بود
ورنیک نیامد این صور عیب کراست
30
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خورکه چنین فسانه هاکوته نیست
31
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که بزیر خاک میباید خفت
32
در دایر های که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نھایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
33
دریاب که از روح جــــدا خواهی رفت
در پـــــرده اسرار فنـــــا خواهی رفت
می نوش ندانـــــی ز کجــــــا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
34
ساقی گل و سبزه بس طربناک شد ست
دریاب که هفته دگـــــر خاک شده ست
می نوش و گلـــی بچین که تا درنگری
گل خاک شدست وسبزه خاشاک شدست
35
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دوسه اهل ولعبتی حورسرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فــــارغ ز کنشت
36
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمـــــه تن که سایبانی است ترا
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
37
گویند کسان بھشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
38
گویند مرا که دوزخی باشد مست
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بھشت همچون کف دست
39
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بھشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد وترا نسیه بھشت
40
مھتاب بنـــــــور دامن شب بشکافت
می نوش دمی بھتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مھتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
41
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهرکابین تو چیست
گفتا دل خـــــــرم تـــو کابین منست
42
می لعل مذابست و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل دروپنھان است
43
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
44
نیکی و بدی که در نھــــاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چــــرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
45
در هر دشتی که لاله زاری بوده ست
از سرخی خون شھریاری بوده ست
هــــــر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بررخ نگاری بوده ست
46
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش ازمن و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانھم رخ خوب نازنینی بوده است
47
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بـــــر سر سبزه تا بخــــواری ننھی
کان سبزه زخاک لاله رویی رسته است
48
یک جرعه می زملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحـــــرگاه زند
از طاعت زاهــــدان سالوس به است
49
چون عمربسررسد چه شیرین وچه تلخ
پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی
از سَلخ به غُــــرّه آید از غُرّه به سَلخ
50
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانه ای و در خواب شدند
51
آن را که به صحرای علل تاخته اند
بـــی او همــــــه کارها بپرداخته اند
امروز بھـــــــانه ای در انداخته اند
فـــردا همه آن بود که در ساخته اند
52
آنھاکه کھن شدند و اینھا که نوند
هرکس بمرادخویش یک تک بدوند
این کھنه جھان بکس نماند باقـــی
رفتند و رویم و دیگر آیند و روند
53
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نھاد
بس داغ که او بـــــر دل غمناک نھاد
بسیارلب چو لعل و زلفین چو مشک
در طبـــــل زمین و حقّـــه خاک نھاد
54
آرند یکــــی و دیگــــری بربایند
بر هیچ کسی راز همـــی نگشایند
ما را ز قضا جــز این قدر ننمایند
پیمانه عمـــر ما است می پیمایند
55
اجـــرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تــــــردد خــــــردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکنی
کانان که مدبرند سرگردانند
56
از آمدنم نبـــود گــــــردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بھر چه بود
57
از رنج کشیدن آدمــی حــــــر گردد
قطره چو کشد حبس صدف دُر گردد
گـــر مال نماند ســــــر بماناد بجای
پیمانه چو شد تھـــــی دگر پر گردد
58
افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگــــرها خون شد
کس نامدازآن جھان که پرسم از وی
کاحوال مسافران عالـــــم چون شد
59
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بھار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
60
ای بس که نباشیم وجھان خواهد بود
نی نام زما و نـــی نشان خواهد بود
ین پیش نبودیم و نبُــــد هیچ خلل
زین پس چونباشیم همان خواهد بود
61
این عقل که در ره سعادت پوید
روزی صد بار خود ترا می گوید
دریاب تو این یکدم وقتت که نی
آن تره که بدروند و دیگر روید
62
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
63
بر پشت من از زمانه تو میاید
وز من همه کار نانکو میاید
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو
گفتا چکنم خانه فرو میاید
64
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده ست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
65
بر چشم تو عالم ارچه می آرایند
مگرای بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند
66
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چنداز پی هرزشت ونکوخواهی شد
گر چشمه زمزمی و گــــر آب حیات
آخر به دل خاک فــــرو خواهی شد
67
تا راه قلنــــــدری نپویــــــی نشود
رخساره بخون دل نشویــــی نشود
سوداچه پزی تاکه چودلسوختگان
آزاد به ترک خود نگویی نشود
68
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بھتر ز مـــــی ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان
به زانکه فروشندچه خواهند خرید
69
چون روزی وعمربیش وکم نتوان کرد
دل را به کـــــم و بیش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه رای من و تست
از موم بدست خویش هـــم نتوان کرد
70
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بھشت و دوزخ
فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
71
در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بھر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جھانی دارد
72
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیھوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنیھا همه بود
73
روزیست خوش وهوانه گرم است ونه سرد
ابر از رخ گلــــــزار همی شوید گرد
بلبل به زبان پھــــــلوی با گل زرد
فریاد همـــی کند که می باید خورد
74
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند
فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا
در خاک نھند و باز بیرون آرند
75
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
76
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننھاد
من می نگرم ز مبتدی تا استاد
عجزاست به دست هرکه ازمادر زاد
77
کم کن طمع از جھان و میزی خرسند
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند
می در کف و زلف دلبری گیر که زود
هم بگذرد و نماند این روزی چند
78
گرچه غم و رنج من درازی دارد
عیش و طرب تو سرفرازی دارد
برهردومکن تکیه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازی دارد
79
گر یک نفست ز زندگانی گذرد
مگذار که جز به شادمانی گذرد
هشدار که سرمایه سودای جھان
عمرست چنان کش گذرانی گذرد
80
گویند بھشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود
81
گویند بھشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شھد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
82
گویند هر آن کسان که با پرهیزند
زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگیزند
83
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزارعلت ببرد
84
هر راز که اندر دل دانا باشد
باید که نھفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نھفتگی گردد در
آن قطره که راز دل دریا باشد
85
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد
انصاف مرا ز غنچه خوش می آید
کو دامن خویشتن فراهم گیرد
86
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دوسال فکرکردم شب وروز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد
87
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
88
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
89
یک قطره آب بود با دریا شد
یک ذره خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
90
یک نان به دو روزاگربودحاصل مرد
از کوزه شکسته ای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
91
آن لعل در آبگینه ساده بیار
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار
چون میدانی که مدت عالم خاک
باد است که زود بگذرد باده بیار
92
از بودنی ایدوست چه داری تیمار
وزفکرت بیھوده دل و جان افکار
خرم بزی و جھان بشادی گذران
تدبیر نه با تو کرده اند اول کار
93
افلاک که جز غم نفزایند دگر
ننھند بجا تا نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه میکشیم نایند دگر
94
ایدل غم این جھان فرسوده مخور
بیھوده نی غمان بیھوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
95
ایدل همه اسباب جھان خواسته گیر
باغ طربت به سبزه آراسته گیر
و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گیر
96
این اهل قبور خاک گشتند و غبار
هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
آه این چه شراب است که تا روزشمار
بیخود شده و بی خبرند از همه کار
97
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر
بوی قدح از غذای مریم خوشتر
آه سحری ز سینه خماری
از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
98
در دایــــــــره سپھر ناپیــــــدا غور
جامی ست که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
می نوش به خوشدلی که دوراست نه جور
99
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
و آن گل بزبان حال با او می گفت
من همچو تو بوده ام مرا نیکودار
100
ز آن می که حیات جاودانیست بخور
سرمایه لذت جوانی است بخور
سوزنده چو آتش است لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانی است بخور
101
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا با صنمی لاله رخی خندان خور
بسیار مخور و رد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خورو پنھان خور
102
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورین ساغر
کاین یکدم عاریت در این گنج فنا
بسیار بجوئی و نیابی دیگر
103
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا بما گوید باز
پس بر سر این دو راهه ی آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمی آیی باز
104
ای پیر خردمند پگه تر برخیز
و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز
پندش ده گو که نرم نرمک م یبیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
105
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانھا که بجایند نپایند بسی
و آنھا که شدند کس نمیاید باز
106
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
در پیش نھاده کله کیکاووس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسھا و کجا ناله کوس
107
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مھر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین میزندش
108
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جھان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
109
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
110
ایام زمانه از کســــــی دارد ننگ
کو در غـــــــــم ایام نشیند دلتنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
111
از جرم گل سیاه تا اوج زحل
کردم همه مشکلات کلی را حل
بگشادم بندهای مشکل به حیل
هر بند گشاده شد بجز بند اجل
112
با سرو قدی تازه تر از خرمن گل
از دست منه جام می و دامن گل
زان پیش که ناگه شود از باد اجل
پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
113
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
114
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
115
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
116
برخیزم و عزم باده ناب کنم
رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم
این عقل فضول پیشه را مشتی می
بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
117
بر مفرش خاک خفتگان می بینم
در زیرزمین نھفتگان می بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم
ناآمدگان و رفتگان می بینم
118
تا چنـــــد اسیر عقل هر روزه شویم
دردهرچه صدساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما
در کارگه کوزه گــــــران کوزه شویم
119
چون نیست مقام ما در این دهــــر مقیم
پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیـــــم و محدث امیــــدم و بیم
چون من رفتم جھان چه محدث چه قدیم
120
خورشید به گل نھفت می نتوانم
و اسراز زمانه گفت می نتوانم
از بحــــر تفکــــرم برآورد خرد
دُرّی که ز بیم سُفت می نتوانم
121
دشمن به غلط گفت من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
لیکن چو دراین غم آشیان آمده ام
آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
122
مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایه ی دادیم و نھاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینه ی زنگ خورده و جام جمیم
123
من می نه ز بھر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
124
من بی می ناب زیستن نتوانم
بــــی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
125
هر یک چندی یکی برآید که منم
با نعمت و با سیم و زرآید که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین برآید که منم
126
یک چند بکودکی باستاد شدیم
یک چندبه استادی خودشاد شدیم
پایان سخن شنوکه مارا چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
127
یک روز ز بند عالــــــم آزاد نیم
یک دمزدن از وجودخودشاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جھـــــان هنوز استاد نیم
128
از دی که گذشت هیچ ازو یادمکن
فـــــردا که نیامده ست فریاد مکن
بــــــرنامده و گــــذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش وعمربربادمکن
129
ای دیده اگر کور نی گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران وسروران زیر گلند
روهای چو مه در دهن مور بین
130
برخیز و مخور غم جھان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جھان اگر وفایی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
131
چون حاصل آدمی در این شورستان
جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرم دل آنکه زین جھان زود برفت
و آسوده کسی که خود نیامد به جھان
132
رفتم که در این منزل بیــــــــداد بدن
در دست نخواهد برخنگ از باد بدن
آن را باید به مــــــرگ من شاد بدن
کـــــــز دست اجل تــــواند آزاد بدن
133
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفرو نه اسلام ونه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جھان کرا بود زهره این
134
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است
کالوده و پالوده هر خس بودن
135
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
136
گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نھفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
137
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان
138
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
می خواه مروق به طراز آمدگان
رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
139
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بھشت کس نخواهد دیدن
140
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
141
آن قصر که با چرخ همیزد پھلو
بر درگه آن شھان نھادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
142
از آمدن و رفتن ما سودی کو
وز تار امید عمر ما پودی کو
چندین سروپای نازنینان جھان
می سوزد و خاک م یشود دودی کو
143
از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نھند بر مغاک من و تو
و آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو
144
می خور که فلک بھر هلاک من و تو
قصدی دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
145
از هر چه بجر می است کوتاهی به
می هم ز کف بتان خرگاهی به
مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
146
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
147
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
148
یک جرعه می کھن ز ملکی نو به
وز هرچه نه می طریق بیرون شو به
در دست به از تخت فریدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
149
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش میکوشی
باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبھا بدان نفروشی
150
از آمدن بھار و از رفتن دی
اوراق وجود ما همی گردد طی
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم
غمھای جھان چو زهر و تریاقش می
151
از کوزه گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده ام کوزه هر خماری
152
ای آنکه نتیجه ی چھار و هفتی
وز هفت و چھار دایم اندر تفتی
می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
153
ایدل تو به اسرار معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی
اینجا به می لعل بھشتی می ساز
کانجا که بھشت است رسی یا نرسی
154
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جھان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی
155
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی
156
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این عیاشی
با من بزبان حال مــــی گفت سبو
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
167
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
158
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
159
پیری دیدم به خانه ی خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری
گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری
160
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
161
چندان که نگاه می کنم هر سویی
در باغ روانست ز کوثر جویی
صحرا چو بھشت است ز کوثر گم گوی
بنشین به بھشت با بھشتی رویی
162
خوش باش که پخته اند سودای تو دی
فارغ شده اند از تمنای تو دی
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی
163
در کارگه کوزه گری کردم رای
در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای
164
در گوش دلم گفت فلک پنھانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
165
زان کوزه ی می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزه کند کوزه گری
166
گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
167
گر دست دهد ز مغز گندم نانی
وز می دو منی ز گوسفندی رانی
با لاله رخی و گوشه بستانی
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
168
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
169
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نھاده ای چه می پنداری
170
هنگام صبوح ای صنم فــــرخ پی
برساز تــــرانه ای و پیش آور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیـــــر مه و رفتن دی