Atyabi Weblog/وب نگاری اطیابی

این وب نگاری درمورد موضوعات گوناگون می باشد.

Atyabi Weblog/وب نگاری اطیابی

این وب نگاری درمورد موضوعات گوناگون می باشد.

داستان شیخ صنعان عطار

 داستان شیخ صنعان در منطق الطیر  

رضا کشتگر  

هر چند بعضی از داستان های شاهنامه فردوسی مانند "رستم و سهراب" به شهرتی جهانی رسیده و باعث افتخار حماسه ما و شعر ایرانی شده اند، داستان شیخ صنعان نیز در میان اشعار عرفانی – با آن حجم اندک – از دل انگیز ترین داستان های رمزی فارسی به شمار می آید و توانسته مثل داستان "رستم و سهراب" و ... مقبول جهانیان قرار گیرد. منطق الطیر عطار، داستانی نمادین است: سفر مرغان (سالکان) به سوی سیمرغ (خدا)؛ سفری که به خاطر وجود مشکلات فراوان در راه آن، هر کدام از مرغان با بهانه ای از ادامه راه انصراف داده و فقط سی مرغ از آنها به معبود و مقصود می رسند. اما آنچه در این کتاب بیشتر جلب توجه می کند، داستان شیخ صنعان است. داستان پیری که حدود پنجاه حج بجا آورده و عمری را با نماز و روزه گذرانده و مریدانی هم داشته، ولی در پایان عمر شیفته دختر ترسایی (مسیحی) می شود و همه چیز – حتی دین خود را – نیز از دست می دهد و دین مسیحی را بر می گزیند. هدف عطار از نقل این داستان آن است که هوی و هوس یکی از دام های مهمی است که شیطان برای انسان گسترده و در هر زمان و مکان ممکن است حتی بزرگ ترین عارفان و عالمان دین را نیز از مسیر الهی خارج کند. همچنین تکیه بر طاعات و عبادات چندین ساله کافی نیست، بایدمواظب شیطان نفس بود و به لطف خدا امید داشت. این موضوع نه تنها در روزگار عطار یا قبل از او رخ داده، بلکه امروزه نیز در سراسر جهان پهناور، گاهگاهی مشابه آن اتفاق می افتد. اما این که چرا داستان فوق الذکر، این قدر مشهور شده، چند علت می تواند داشته باشد: 1- گناه از هر کسی ناپسند، و از عالم دینی و مربی و مراد مردم زشت تر و بازتاب آن در جامعه بیشتر است. 2- کنترل هوی و هوس(شهوت) کار هر کسی نیست و فقط اشخاصی همانند یوسف (ع) – که از پیامبران الهی است – از عهده آن بر می آید. 3- هیچ گاه از لطف و رحمت خدا نا امید نباید بود. در پایان داستان نیز متوجه می شویم که دعای مریدان باعث شده لطف خدا و پیامبر (ص) شامل حال آن مرد بزرگ شود و از خواب غفلت و گرفتاری نفس نجات یابد و به دین مبین اسلام بر گردد. قسمت جذاب داستان نیز آنجاست که دختر مسیحی تحت تاثیر اخلاق و ایمان واقعی شیخ صنعان و آداب دین اسلام قرار گرفته، مسلمان می شود و با همین دین از دنیا می رود. بعضی صاحب نظران شیخ صنعان را رمز "روح پاک انسانی" دانسته که گرفتار تعلقات دنیوی شده ولی دوباره به جایگاه اصلی خود بر می گردد. شاید هم عطار می خواسته – به طور غیر مستقیم – تاثیر دعا در زندگی مردم و این که دین اسلام کامل ترین دین هاست را در قالب این داستان بیان کند. منابع:
1-
منطق الطیر عطار با حواشی و تعلقیات دکتر شفیعی کدکنی، تهران 1358
2-
منطق الطیر عطار (گزیده)دکتر کامل احمدنژاد و دکتر فاطمه صنعتی نیا تهران- 1374

منبع:  سایت بیرمی به نشانی :  http://www.bairami.com/News/?id=2702

شیخ صنعان یا شیخ سمعان ؟

شیخ سمعان: در تمام نسخ خطی و چاپی منطق الطیر، این اسم به صورت شیخ صنعان آمده است و فقط در این دو نسخه که متن این کتاب قرار گرفته به این صورت نقل شده است.در بسیاری از تذکره ها و کتب لغت و اصطلاحات صوفیان شیخ صنعان را مراد و مرشد عطار دانسته اند و آورده اند «صنعان نام شیخی است که هفتصد مرید برابر خود داشت و در میان ایشان واصل حق و کامل مطابق بودند و خواجه فرید الدین عطار هم یکی از جمله ایشان بود (کشف اللغات و الاصطلاحات ذیل کلمه صنعان) و آن مرید را که هنگام سفر شیخ غایب بود و باعث نجات او از گمراهی شد عطار تصور کرده اند. - برخی شیخ صنعان و حکایت او را مربوط دانسته اند بسر گذشت ابن سقاء فقیه مشهور قرن ششم که به روم رفت و مسیحی شد (جستجو در احوال و آثار فرید الدین عطار نیشابوری ص 90-) اما این حکایت بعینه درباب دهم تحفة الملوک امام محمد غزالی به نام شیخ عبدالرزاق صنعانی که پیری صاحب کرامات بوده است نقل شده است. کیفیت نسخه منحصر بفرد تحفةالملوک غزالی را دانشمند ارجمند مجتبی مینوی در شماره 3، سال هشتم مجله دانشکده ادبیات ذیل عنوان "از خزاین ترکیه" صفحه 10 به تفصیل آورده است و ضمناً تحقیقات فاضلانه ای تحت عنوان شیخ صنعان نموده است که قسمتی از آن عیناً در اینجا نقل می شود:

"ترکیب این عنوان از مقوله اضافه است، اضافه شیخ به شهر صنعان، و مراد همان شهر است که صنعاء نامیده می شود از بلاد یمن. شیخ عطار حکایت را باید از کتاب غزالی گرفته باشد، هر چند که در تحفة الملوک دیگری که ذکر خواهم کرد نیز این اسم آمده است. اگر این شیخ عبدالرزاق وجودی تاریخی باشد معلوم می شود زمان او قبل از پانصد هجری بوده است که زمان تقریبی کتاب غزالی است. اینکه صنعاء را سابقاً صنعان می گفته اند بدو دلیل ثابت می شود: اولاً این شعر از خالد بن صفوان القناص:

جاء واعلی مهل من غیر ماعلل          یمشون فی حلل من و شی صنعان

از قصیده معروف به العروس (الطرایف الادبیه، قاهره 1937ص 111) ثانیاً یاقوت حموی در معجم البلدان (ذیل کلمه صنعاء) از قول نصربن احمد الفزاری الاسکندری (متوفی بسال 561) که از علمای نحو بوده است نقل می کند که صنعان لغتی است در صنعاء (یعنی صورت دیگری از اسم آن شهر است)، ولی خود یاقوت در صحت این قول نصربن احمد شک کرده و حدس زده است که او از آن سبب که منسوب به صنعاء را صنعانی می گوید به اشتباه افتاده است ولی حق با نصر بوده است.

و اما اینکه مراد از شیخ صنعان در مثنوی عطار همین شیخ عبدالرزاق صنعانی مذکور در تحفة الملوک باید باشد از اینجا مبرهن می شود که عین قصه از غزالی است و شاعر ترک معروف به گلشهری هم که منطق الطیر را بترکی ترجمه کرده است و در سال 717 هجری بپابان برده است عنوان این فصل را "داستان شیخ عبدالرزاق" آورده و ابیات او در این باب چنین است:

بو مثل بیله شکر افشان و تر داستان شیخ صنعان در مگر

واردی صنعان شرنده براولو گلگل دریا ورجی درلر طلو

عبدالرزاق ایدی اول اولو کم بلشدور وردی حقه یدی

(منطق الطیر گلشهری چاپ عکسی ص 22 ببعد)

اما عبدالرزاق نامی از اهل صنعان (صنعاء) که از برای او حکایتی چنانکه غزالی و عطار آورده اند پیش آمده باشد بنده هنوز در کتابی معتبر نیافته ام. بلی، عبدالرزاق ابن همام نامی صنعانی از محدثین بسیار مشهور و موثق بوده است که در 126 هجری متولد و در 212 هجری در گذشته است و گفته اند که بعد از رسول الله (ص) کسی نبود که برای دیدنش بآن اندازه مردم تحمل رنج سفر کرده باشند که برای دیدن این عبدالرزاق و شنیدن اقوال او ... ولی بعضی روات بر او دو عیب می گرفتند یکی آنکه در اواخر عمر کور شد و نمی توانست باصول خود مراجعه کند و سهوها و خطاها از او سر می زد، دیگر آنکه مفرط در تشیع بود و در مورد معاصرین علی بن ابی طالب (ع) مانند خلفای راشدین و معاویه الفاظ موهن بکار می برد.

حال آیا تصور می توان کرد که این حکایت نصرانی شدن عبدالرزاق صنعانی از جمله موهومات ناشی از "یک کلاغ چهل کلاغ" باشد، و از اینجا پیدا شده باشد که عظمت مقام این عبدالرزاق بن همام حمیری صنعانی را در علم اسلام دانسته باشند، و در عالم تعصب تسنن آن عقیده افراطی تشیع او را همرتبه با نصرانی شدن و زنـّار بستن شمرده باشند و بعدها نسبت نصرانی شدن باو بسته و بتدریج جزئیات افسانه را تکمیل نموده و در افواه انداخته باشند؟ از عجایب اینکه در میان عیسویان قصه ای شبیه باین قصه شیخ صنعان موجود است که عنوان انگلیسی آن داستان ارسطو است THE LAY OF ARISTOTEL " نتیجه آنکه این شیخ زنـّار بند صوفی را شیخ صنعان باید دانست نه پیر سمعان و ماخذ حکایت او را در تحفة الملوک غزالی باید جست نه اقوال دیگر و این شیخ صنعان و مرید منجی او، شیخ فرید الدین عطار پیرو و مرشد او نبوده اند.

 منابع:

منطق الطیر(مقامات طیور) شیخ فرید الدین عطار نیشابوری به اهتمام سید صادق گوهرین

معجم البلدان تالیف یاقوت حموی در ده جلد- چاپ مصر سال 1323هجری قمری (برای این مطلب از جلد پنجم - ص 394 استفاده گردیده است.

جستجو در احوال و آثار فرید الدین عطار نیشابوری – به قلم سید صادق گوهرین ص 90

منبع : سایت تبیان به نشانی : http://www.tebyan.net/literarygenres/lyric_literature/2005/4/12/11086.html

داستان شیخ صنعان درمنطق الطیربه زبان شعرعطار

شیخ صنعان پیر عهد خویش بود
در کمال از هر چه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مریدی چارصد صاحب کمال
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان هم کشف هم اسرار داشت
خود صلوه و صوم بی حد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او

زاهد پیر، چند شب پیاپی در خواب می بیند که از مکه به روم رفته و بر بتی، مدام سجده می کند. پس از تکرار این خواب در شبهای متوالی، او پی می برد که مانعی در سر راه سلوکش پیش آمده و زمان سختی و دشواری فرا رسیده است.

گرچه خود را قدوه اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می کردی بُتی را بر دوام
لذا تصمیم می گیرد تا به ندای درون گوش داده و به دیار روم سفر کند. جمع کثیری از مریدان، نیز همراه وی راهی دیار روم می شوند.

آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت : «کارم اوفتاد
می بباید رفت سوی روم زود
تا شود تعبیر این معلوم زود»

در آن دیار، شیخ روزها بر گرد شهر می گشت تا سرانجام روزی نظرش بر دختری ترسای زیبا افتاده و عاشق او می شود. شیخ پیرانه سر با آن همه مرید و مقام و با آنهمه ذخیره ی عبادت و توشه ی آخرت به ناگاه همه ی خرمن طاعت خویش را در برق نگاه دختر ترسا به آتش می کشد و دل و دین می بازد، ایمان می دهد و ترسایی می خرد.

دختری ترسا و روحانی صفت
در رهِ روح اللّهش صد معرفت
بر سپهر حسن بر برج جمال
آفتابی بود اما بی زوال
هر که دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست

—————————–

دختر ترسا چو بُرقع بر گرفت
بندبند شیخ آتش در گرفت
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید

شیخ مقیم کوی یار می شود و همنشین سگان ِکوی؛ و پند و نصیحت یاران را نیز به هیچ می گیرد.

پند دادندش بسی سودی نبود
بودنی چون بود بهبودی نبود
عاشق آشفته فرمان کی برد؟
درد درمان سوز درمان کی برد؟
———————-

گفت یا رب امشبم را روز نیست
یا مگر شمع فلک را سوز نیست
در ریاضت بوده ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبها کسی
کار من روزی که می پرداختند
از برای این شبم می تاختند

——————————-

جمله یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی بر آر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده ام صد بار غسل ای بی خبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بی تسبیح راست؟
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش از این
:
:
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش

دختر ترسا از عشق شیخ آگاه می شود و پس از آنکه در مقام معشوق، ناز کرده و شیخ را به سبب عشقش سرزنش و تحقیر می کند.

کی کنند ای از شراب شرک مست
زاهدان، در کوی ترسایان، نشست؟
چون دمت سرد است، دمسازی مکن
پیر گشتی قصد دلبازی مکن
این زمان عزم کفن کردن تو را
بهترت آید که عزم من تو را
کی توانی پادشاهی یافتن
چون بسیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد

سرانجام در برابر نیاز شیخ، ۴ شرط برای وصال قرار می دهد: سجده بر بت، خمر نوشی، ترک مسلمانی و سوزاندن قرآن.

سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده از ایمان بدوز

شیخ عاشق، نوشیدن خمر را می پذیرد و آن سه دیگر را ،نه. اما پس از نوشیدن خمر و در حال مستی، سه شرط دیگر را نیز اجابت می کند و زنار می بندد.

دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش از این در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسّلام

چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کان چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنّار(1) بست
شیخ چون در حلقه زنّار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یاد کرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش باز شست

کابین ِدختر گران است و شیخ مفلس از پس آن بر نمی آید؛ ولی دل دختر به حالش سوخته و به جای سیم و زر، یک سال خوکبانی را بر شیخ وظیفه می کند و شیخ به مدت یکسال خوکبانی دختر را اختیار می کند.

شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند؟
هر چه گفتی کرده شد، دیگر چه ماند؟
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آنچنان شیخی چنین رسوا شود

چون بنای وصل تو بر اصل بود
هر چه کردم بر امید وصل بود

باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بی خبر
کی شود، بی سیم و زر، کارت به سر
چون نداری تو سر خود گیر و رو
نفقه ای بستان ز من ای پیر و رو

شیخ گفت :هر دم از نوع دگر اندازیم
در سر اندازی و سر اندازیم
چند داری بیقرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار

عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک وانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم

———————–

در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنّار بست
تو چنان ظن می بری ای هیچ کس
کاین خطر آن پیر را افتاد و بس
تو ز خوک خویش اگر آگه نه ای
سخت معذوری که مرد ره نه ای
گر قد در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کُش، بت سوز، در صحرای عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
یاران که تحمل این خفت و رسوایی را نداشتند، سرانجام شیخ خود را رها می کنند و به حجاز برمی گردند و گزارش اعمال او را به مریدی (از یاران خاص شیخ) که هنگام سفر روم غایب بود می دهند. او آنها را سرزنش می کند که چرا شیخ خود را در چنان حالی رها کرده اند و به همراه سایر مریدان به روم باز می گردند و معتکف می شوند و ۴۰ شب به دعا پرداخته و با تضرع و زاری از خدا طلب نجات شیخ را می کنند. در شب چهلم، سرانجام مرید باوفای شیخ، پیامبر اسلام (ص) را در خواب می بیند که به او بشارت رهایی شیخ را می دهد.

چون مرید آن قصه بشنود از شگفت
روی چون زر کرد و زاری در گرفت
با مریدان گفت ای تر دامنان
در وفاداری نه مردان نه زنان
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش؟
شرمتان باد! آخر این یاری بود؟
حق گزاری و وفاداری بود؟
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می بایست بست
هر که یار خویش را یاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
عشق را بنیاد بر بدنامی است
هرک ازین سرکشد از خامی است

———————-

بعد چل شب آن مرید پاکباز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
مصطفی را دید می آمد چو ماه
در بر افکنده دو گیسوی سیاه
سایه حق، آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک سر موی او
آن مرید او را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر، دست!رهنمای خلقی از بهر خدای
شیخ ما گمراه شد، راهش نمای!مصطفی گفت ای به همت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
آن غبار اکنون ز ره برخاسته ست
توبه بنشسته گنه برخاسته ست

او همراه با مریدان عازم دیدار شیخ می شوند و شیخ را می بینند که زنـّار بریده و از نو مسلمان شده و توبه کرده است. و همراه با شیخ به سوی حجاز باز می گردند.شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز بر سر خاک کرد
گه ز آهش پرده گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
باز رست از جهل و از بیچارگی
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز

اما دختر ترسا که زمانی ایمان شیخ را زائل کرده بود، شب هنگام در خواب می بیند که او را به سوی شیخ می خوانند که دین او اختیار کند.او چو آمد در ره تو بی مجاز
در حقیقت، تو ره او گیر باز
از رهش بردی به راه او درآی
چون به راه آمد، تو همراهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بی آگهی آگه بباش

احوالش دگرگون می شود و دلداده و سرگشته، دیوانه وار، سر به بیابان، در پی شیخ می گذارد.

زار می گفت ای خدای کارساز
عورتی ام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت را بنشان ز جوش
می ندانستم، خطا کردم، بپوش
هر چه کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم برین بی دین مگیر

بر شیخ الهام می شود که دختر ترسا،
آشنایی یافت با درگاه ما کارش افتاد این زمان در راه ما
بازگرد و پیش آن بت باز شو با بت خود همدم و همساز شو

شیخ باز می گردد و دختر را آشفته و مشتاق می یابد؛ دختر به دست او اسلام می آورد و چون طاقت فراق از حق را نداشته، در دامان شیخ، جان بر سر ایمان خود می نهد.

گفت "شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
می روم زین خاکدان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم، الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم عفوی کن و خصمی مکن"
این یگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند

جمله چون بادی ز عالم می رویم
رفت او و ما همه هم می رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه ای در ده که ماتم سخت شد

(1)- زُنّار: کمربندی که مسیحیان به هنگام آمدن اسلام به کمر می بستند تا از مسلمانان تمیز داده شوند.

منبع : سایت کردستان به نشانی:

 http://www.kordestan.com/%D8%AD%DA%A9%D8%A7%D9%8A%D8%AA-%D8%B4%D9%8A%D8%AE-%D8%B5%D9%86%D8%B9%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D9%86%D8%B7%D9%82-%D8%A7%D9%84%D8%B7%D9%8A%D8%B1-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%D8%B1-%D9%86%D9%8A/

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد